یک اشتباه کوچک

دختر به ساعت اش نگاه کرد و به درازای سنگ فرش کوچه تا انتها. برگشت و راه آمده را با قدم های کوتاه و آهسته شمرد. فکر کرد اگر دوباره برگردد می بیندش. سوز سرمای بعد از باران نگذاشت بیشتر از 40 بشمارد و برگشت.

برای چندمین بار خودش را از سر تا پا برانداز کرد. لباس هایش برای اولین دیدار عالی بود. به انتهای کوچه نگاه کرد و پسر جوانی که از انتهای کوچه می آمد. قدم تند کرد سرش را بالا گرفت و با قدم های استوار به طرف پسر رفت. مغرور و با ابهت. چند قدمی به پسر مانده بود که سنگفرش زیر پایش لقی زد و آب گل آلود زیر سنگ، روی لباسش پاشید. ایستاد به لباس های گلی اش نگاه کرد و پسر که آرام و با لبخند از کنارش رد می شد.    

پیرمرد، پل، درخت

برای پیرمرد کنار پل:

پیرمرد، پل، درخت

پیرمرد، نشسته کنار پل، به پسرک که روی شاخه ی درخت ایستاده و دست را سایبان چشم کرده بود نگاه کرد: - « چی می بینی؟»

پسر که چشم اش به دور دست ها بود گفت: « هیچی!»

مرد صدای انفجار در دور دست را که شنید پرسید: « کجا بود؟ کجا را زدند؟ »

پسر چشم از شهر گرفت و صدایش لرزید: « هیچ جا! نه! خونه ی تو نبود.»

پیر مرد بلند شد وایستاد.

 

به بهانه روز بزرگداشت حافظ

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

 

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

 

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

 

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

 

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

 

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

 

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

 

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

ایمان و شریعت

 این هم جزو همون قصه هایی است که نمی دونم کی نوشته!!

دبیرستان تعطیل شده بود، سال دوم دبیرستان بودم، با شتاب به مدرسه ی طلبگی مسجد حاج مد ابراهیم می رفتم. توی ذهنم درس منطق را مرور می کردم. کتاب الکبری فی المنطق که البته کتاب کوچکی بود اما پر بار و پر نکته. درست سر پیچ کوچه مدرسه- توی خیابان عباس آباد، میان باغ ملی و سه راه ارامنه- دیدم زن خاچیک با دخترش سونیا دارند از روبرویم می آیند. شش سال می شد که آن ها را ندیده بودم. سونیا دو سال از من بزرگتر بود. مادرش مثل بیشتر زن های ارمنی روسری اش را پشت گردن و زیر بافه ی موهاش گره زده بود. گوش هاش هم با گوشواره های فیروزه ای بیرون روسری سفیدش مانده بود. سونیا روسری نداشت. سلام کردم. زن خاچیک پیشانی ام را بوسید! درست مثل همان سال های کودکی که به خانه شان می رفتیم. گفتند خانه اشان را آورده اند اراک؛ سه راه ارامنه زندگی می کنند. گرم  گفتگو بودیم که ناگاه تیزی نگاهی دلم را لرزاند! آقای عامری معلم منطق لحظه ای ایستاد و از پشت شیشه عینک ذره بینی اش نگاهمان کرد و رفت. به مدرسه می رفت.

 با خودم گفتم یعنی دید که زن خاچیک پیشانی ام را بوسید؟ او که از مادرم بزرگترست! از سوی دیگر با خودم می گفتم هر چه باشد او ارمنی ست و آقای عامری که نمی داند ما با هم آشنا هستیم. وقتی به حجره اقای عامری رسیدم؛ بلا فاصله پرسید آن ها کی بودند؟ گفتم اهل حمریان بودند، از کودکی با خانواده شان آشنا بودم و با دختر و پسرشان هم مدرسه ای. ارمنی هستند دیگه؟

 - بله پیدا بود که ارمنی هستند!

 - پس نجسند.

در کلامش آن چنان قهر و اخم موج می زد، که دهانم تلخ شد و رعشه ای از درد توی پیشانی ام پیچید. گفتم. پاکند مثل دسته گل!

 - نجسند!

 - پاکند!

 - تو از کجا می گویی پاکند؟

 - شما از کجا می فرمایید نجسند؟

- تو باید بگویی چرا پاکند.

 - شما بفرمایید چرا پاک نیستند! اصل بر پاکی ست. مگر شما نخوانده اید " کل شیی طاهر حتی تعلم انه قذر!" – همه چیز پاک است مگر این که به آلودگی آن علم  پیدا کنید

 - تو این را از کی یاد گرفتی؟

 - از حاج آخوند.

- یعنی آخوند ده تان ارامنه را پاک می داند؟

 - بله، من دیدم به خانه ی آن ها می رود سر سفره شان می نشیند. از همان بادیه  ای که آن ها آب می خورند آب می خورد. با همان حوله آن ها دست و صورتش را خشک می کند، در خانه آن ها نماز می خواند. وقت نمازش هم زن و مرد ارمنی دستشان را روی قلبشان می گذارند و چشمانشان پر از اشک می شود. باغ انگور حاج آخوند دست همین خاچیک بود، او باغ را هرس می کرد، آبیاری می کرد و می گفت این کار برکت زندگی اوست.

 - حاج آخوند درس هم خوانده؟

 - بله.

 - کجا؟

 - پنج سال حوزه اقا ضیاء الدین اراک، ده سال اصفهان، ده سال نجف،پنج سال هم قم.

 - سی سال درس خوانده، آن وقت آمده آخوند ده شده؟

 - از خودش بپرسید چرا در ده مانده است.

 -شاید هم عمر صرف کرده اما خوش ذهن نبوده و چیزی یاد نگرفته!

 آقای عامری بهترین معلم منطق بود، کتاب الکبری فی المنطق و حاشیه ملا عبدالله را از همه بهتر درس می داد. به ما گفته بودند که معلمتان را مدح کنید! تملق در راه علم پسندیده است!. اما سینه ام تنگ شده بود چطور می شد کسی در باره حاج آخوند چنین حرفی بزند و ساکت بمانم؟

پرسیدم شما طعام اهل کتاب را پاک نمی دانید؟ گفت نه. گفتم مگر قرآن مجید نمی گوید طعام اهل کتاب برای شما حلال است و طعام شما هم برای آن ها حلال. یعنی می توانید به خانه ی هم بروید و هم سفره شوید.
 - نه پسر جان منظور قرآن از طعام گندم است! کتاب های لغت هم همین را می گوید.

این بحث بارها پیش حاج آخوند مطرح شده بود. جزییات بحث یادم بود.. به آیات دیگری که از طعام سخن گفته شده بود اشاره کردم. مثل: و لا یحض علی طعام المسکین...اصلا یک بار حاج آخوند به ما گفت قرآن را دوره کنیم و کلمه طعام را هر جا بود بشماریم ویادداشت کنیم. او برای ما توضیح داده بود که مراد از طعام همین غذای معمول خانواده هاست. به آقای عامری گفتم موافقید برویم کتابخانه، لسان العرب را نگاه کنیم؟ مفردات راغب هم هست و نیز مجمع البحرین طریحی؟ همه شان می گویند طعام همان غذای معمول است. اسم جامع لکل ما یوکل! گفت این ها را هم حاج آخوند یادت داده؟

-بله،
 - من تا به حال هیچکدام این کتاب ها را ندیده ام. اصلا نمی دانم در کتاب خانه هست یا نه! حرف دیگری درباره طهارت اهل کتاب نزد؟

- چرا گفتند خدمتکار امام رضا یک دختر مسیحی بود. برخی اعتراض کردند که آن دختر وضو نمی گیرد و غسل نمی کند. امام رضا فرمود اشکالی ندارد! دست هایش را که می شوید. تازه حاج آخوند می گفت می شود با دختران ارمنی ازدواج کرد! نیازی نیست که آن ها از دین خود دست بردارند.

 - حرف دیگری نزد!

 -چرا می گفت اسلام دین آسانی است آخوندا سختش کردند! ایمان را به شریعت تبدیل کردند. این کار خوندای همه ی دین هاست! دین دیگر راه زندگی نیست باری ست که باید بر دوش بکشی...

 گفت همین است دیگر یک بز گر گله ای را گر می کند! گفتم شما حاج آخوند را نمی شناسید. او بیشتر از ما درس خوانده است. صدای آقای عامری بلند شده بود. یکی از طلبه ها در اتاق را باز کرد و گفت آقای عامری دوباره جوشی شدی! این همه نماز و روزه مستحبی و اجاره ای پس کی تو را آرام می کند؟ چرا سر بچه مردم داد می زنی؟ آقای عامری از خشم می لرزید. می دانستم که در خشم و خروش او ذره ای ریا نیست.. واقعا گمان می کرد که حاج آخوند شریعت را درست درک نکرده است. به قول خودش فقه را تذوق نکرده است. دیگر نمی توانستم پیش او منطق بخوانم.

 برای نماز مغرب و عشا رفتم مسجد حاج تقی خان، موضوع را برای آیه الله احمدی تعریف کردم. با حوصله به همه حرفم گوش داد. گفت اشکالی ندارد خودم برایت منطق می گویم. کتاب الکبری و حاشیه را پیش آقای احمدی خواندم و همیشه به مادر سونیا درود فرستادم که بوسه مادرانه او بر پیشانی ام چه سرنوشت یرینی را برایم رقم زد!

 وقتی برای حاج آخوند داستان را تعریف کردم. خندید و گفت: در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست... به حکمت نهج البلاغه اشاره کرد که انسان ها دشمنی شان به دلیل نادانی ست. به جای این که دشمن نادانی خویش باشند، ریشه دشمنی شان نادانیست. سید نکته را گرفتی!

در خلوت خودم خداوند را هزار بار شکر می کردم که آخوند ده ما حاج آخوند است؛ در خیالم تصور می کردم اگر اقای عامری یا شبیه او آخوند ده ما می شد؛ چه بر سر زندگی میآمد؟ بهشت ما ویران می شد...

ماجرای "حاجی" نوشته اي از عزيز نسين !

حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید. با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح دادو در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی،کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم”

با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردندو چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردندآقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتندو ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.
آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند. در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ،مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ. آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند. آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند. آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟” مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند. آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند. باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد. جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت. اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز بيست و چهار کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند. البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن. باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند...!!؟

به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی

برگرفته از سایت تاریخ ما

حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی ، بزرگترین حماسه سرای تاریخ ایران و یکی از برجسته ترین شاعران جهان شمرده میشود. در تذکره ها و تواریخی که تا اواخر قرن سیزدهم هجری تألیف شده است مطالب قابل توجهی که ما را از نظر تحقیق در زندگانی وی قانع سازد بسیار کم است . ناچار بیشتر باید به نوشته های دانشمندان قرن اخیر توجه کرد که با دقت در متن شاهنامه برای نظریات خود دلائل مؤثری آورده اند.
زادگاه او: مولد این شاعر بزرگ دهکده ٔ«باژ» یا «باز» از طابران طوس است . دولتشاه سمرقندی او را از مردم دهکده ٔ «رزان »دانسته است اما گمان میرود که اشتباه اوناشی از عبارت نظامی عروضی در چهارمقاله باشد که نویسد هنگامی که هدیه ٔ سلطان محمود به طوس رسید «جنازه ٔ فردوسی را به دروازه ٔ رزان بیرون همی بردند».
تاریخ تولد: درباره ٔ تاریخ تولد فردوسی روایات تذکره ها و تاریخ ها پریشان است . در نسخه های معتبر شاهنامه سالهای عمر او تا هفتادوشش و «نزدیک هشتاد» یاد شده است و با توجه به سال درگذشت فردوسی میتوان تاریخ نسبةً دقیقی برای تولد او یافت . در جایی میگوید:
کنون سالم آمد به هفتادوشش
غنوده همی چشم بیمارفش .
و در مورد دیگر گوید:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم به یکباره بر باد شد.

ادامه نوشته

چگونه یک خبر بد را اطلاع دهیم

زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی “اتاق عمل”. چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. زن نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. زن با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.

دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم… باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی ، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی… اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده.

با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن زن شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود .

با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه زن می گذارد و میگوید: شوخی کردم شوهرت همون اولش مُرد.

(لازم به یادآوری است من هیچ نقش در کل ماجرا نداشتم.)

بانوی قصه ها

سیمین در هشتم اردیبهشت 1300 در شهر شاعر پرور شیراز چشم به جهان گشود . پدرش دکتر محمد علی دانشور (احیا السلطنه) بود همان کسی که سیمین در رمان سووشون به نام دکتر عبدالله خان یاد می کند ، احیا السلطنه مردی با فرهنگ و ادب بود و عضو گروه حافظیون که شب های جمعه بر سر مزار حافظ جمع میشدند و یاد حافظ را زنده میداشتند . مادرش قمر السلطنه حکمت نام داشت. بانوی شاعر و هنرمند که نقاشی را به فرزندانش می‌آموخت و مدتی هم مدیر هنرستان دخترانه هنرهای شیراز بود سیمین سه برادر و دو خواهر داشت و در خانواده‌ای اهل ذوق و هنر پرورش یافت .

این بانوی داستان سرا از کودکی با ادبیات و هنر توسط مادر و پدرش آشنا شد و دوران ابتدایی و متوسط را در مدرسه انگلیسی « مهرآئین» به تحصیل پرداخت و در امتحانات نهایی شاگرد اول سراسر کشور شد . سپس به تهران آمد و در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شد و در مدرسه‌ای آمریکایی در تهران اقامت گزید .

پدرش در سا ل1320 ، زمانی که سیمین موفق به اخذ مدرک لیسانس شده بود ، فوت شد و با وجود در آمد مکفی پدر و ثروت مادرش برای مدتی مجبور به کار کردن شد. از جمله کارهایی که سیمین به آن اشتغال داشت ، معاونت اداره‌ی تبلبغات خارجی و همچنین نوشتن مقاله برای روزنامه‌ی ایران بانام مستعار شیرازی بی‌نام بود و برای مدت کوتاهی نیز در رادیو تهران مشغول بود. دکتر سیمین دانشور درسال ، 1327 توانست اولین مجموعه داستان‌های کوتاهش را با عنوان «آتش خاموش » منتشر کند که برخی از داستان‌های این مجموعه شانزده قسمتی، قبلا در روزنامه‌ی کیهان، مجله بانو و امید چاپ شده بود.

به واقع او اولین زنی است که داستان نویس بودن را به صورت حرفه‌ای پیش گرفت ، قبل از او هم افرادی بودند مانند امینه پاکروان که البته به فرانسه می‌نوشت ولی فارسی را خوب نمی‌دانست اما به شکل تثبیت شده سیمین دانشور اولین زن نویسنده ایرانی هست.او در دورة داستان‌نویسی را آغاز می‌کند که حضور زن به عنوان نویسنده امری خرق عادت بود ، کاری را که فروغ د رشعر انجام می دهد دانشور در داستان ترسیم می‌کند . اولین اثرش که «آتش خاموش » نام دارد را د ر22 سالگی نوشت ودر 27 سالگی چاپ کرد ، البته این داستان مشق اول او بود.

وقتی که آن را به صادق هدایت نشان داد ونظرش را خواست به او گفت « اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چکار کن دیگر خودت نخواهی بود ، بنابراین بگذار دشنام‌ها و سیلیها را بخوری تا راه بیفتی من هم همین کار را کردم ».

ادامه نوشته

قحطی

اوايل دهه شصت  دانش آموز دوره ابتدایی بودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهايي را كه تنها شامپوي موجود، شامپوي خمره اي زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم بايد از مسجد محل تهيه مي كرديم و اگر شانس يارمان بود و از همان شامپو ها يك عدد صورتي رنگش كه رايحه سيب داشت گيرمان مي آمد حسابي كيف مي كرديم. سس مايونز كالايي لوكس به حساب مي آمد و ويفر شكلاتي يام يام تنها دلخوشي كودكي بود. صف هاي طولاني در نيمه شب سرد زمستان براي 20 ليتر نفت، بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كاميون در محله ها توزيع مي شد، خالي كردن گازوئيل با ترس و لرز در نيمه هاي شب. روغن، برنج و پودر لباسشويي جيره بندي بود، نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را براي تهيه جهيزيه به دردسر مي انداخت و پو شيدن كفش آديداس يك رويا بود. همه اينها بود، بمب هم بود و موشك و شهيد و ... اما كسي از قحطي صحبت نمي كرد! يادم هست با تمام فشارها وقتي وانت ارتشي براي جمع آوري كمك هاي مردمي وارد كوچه مي شد بسته هاي مواد غذايي، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازير بود. همسايه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهرباني بود، خب درد هم بود. امروز اما فروشگاه هاي مملو از اجناس لوكس خارجي در هر محله و گوشه كناري به چشم مي خورند و هرچه بخواهيد و نخواهيد در آنها هست. از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوي خارجي، لباس و لوازم آرايش تا موبايل و تبلت، داروهاي لاغري تا صندلي هاي ماساژور، نوشابه انرژي زا تا بستني با روكش طلا، رينگ اسپرت تا... و حال با تن هاي فربه، تكيه زده بر صندلي ها نرم اتومبيل هاي گرانقيمت از شنيدن كلمه قحطي به لرزه افتاده به سوي بازارها هجوم مي بريم. مبادا تي شرت بنتون گيرمان نيايد! مبادا زيتون مديترانه اي ناياب شود! ويسكي گيرمان نيايد چي!؟ اشتهايمان براي مصرف، تجمل، پز دادن و له كردن ديگران سيري ناپذير شده است. ورشكسته شدن انتشارات، بي سوادي دانشجوهامان، بي سوادي استادها، عقب افتادگي در علم و فرهنگ و هنر، تعطيلي مراكز ادبي فرهنگي و هنري و ... برايمان مهم نيست ولي از گران شدن ادكلن مورد علاقم مان سخت نگرانيم! ... مي شود كتابها نوشت... خلاصه اينكه اين روزها لبخند جايش را به پرخاش داده و مهرباني به خشم. هركس تنها به فكر خويش است به فكر تن خويش! قحطي امروز قحطي انسانيت است قحطي همدلي قحطي عشق!

نقد کتاب «نبرد در جزیره» نوشته ساسان ناطق

«نبرد در جزیره» نام کتابی است که در آن ساسان ناطق یکی از نویسندگان خوب اردبیل خاطرات سردار مصطفی اکبری را به رشته تحریر کشیده است. برش زمانی این خاطرات ازسال 1340 (تولد سردار اکبری)تا سال 1371 (استان شدن اردبیل) است.

ساسان ناطق در سال ١٣٥٤ در تبريز متولد شد. او با شروع دوره راهنمايي تحصیلی به فعاليتهاي پايگاه بسيج و مسجد علاقمند گردید و رفت و آمدهایش به اين محافل باعث آشنايي با افراد متعددي شد که خاطرات و شخصیت آنها بن مایه داستان‌هاي «وقتي جنگ تمام شود» و «ما سه نفر بوديم» وي گردید. ناطق سال 1374 در رشته مديريت دولتي قبول شد و در همان سال‌ها داستان نويسي را نيز شروع كرد. داستان هاي «ترسخورده»، «دقيقه هاي باراني» و دو سه داستان ديگر از او حاصل تجربه همان سال هاست. ناطق نويسنده اي است كه بدون تجربه جنگ وفضاي مربوط به آن تقريبا تمام آثارش مربوط به جنگ است. از وي تاكنون آثار متعددي چاپ ومنتشر شده و در جشنواره های مختلف حائز رتبه های متعددی گردیده است.

ادامه نوشته

نامه ي گابريل گارسيا ماركز

گابریل گارسیامارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و می‌داند عمر زیادی برایش باقی نیست. بخوانید چگونه در این نامهٔ کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی می‌کند:

«اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقینا هرچه را می‌گفتم فکر می‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها می‌دادم. کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم. راه را از‌‌ همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند. به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است. چه چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام...

یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است. یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند. یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند. چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام... .

احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم . اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد.

کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.

همراه با عشق                                                

«گابریل گارسیا مارکز»

 

طنزی از ایتالو کالوینو

ایتالو کالوینو (Italo Calvino) ‏ (۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ - ۱۹سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شده‌است. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریه‌پرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهم‌ترین داستان نویس‌های ایتالیا در قرن بیستم بدانند.   

  شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و ازخانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!  به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشانرا میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛

ادامه نوشته

شما یادتون نمیاد

شما یادتون نمیاد ،تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم

شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !

شما یادتون نمیاد:قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..
شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.
شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.
شما یادتون نمیاد تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.

ادامه نوشته

کتاب «شماس شامی» نقد می‌شود

• نقد و بررسی این کتاب با حضور نویسنده (مجید قیصری) و جمعی از نویسندگان استانی از جمله شهرستان ابهر و برخی منتقدان برپا می‌شود.

کتاب «شماس شامی» اثر مجید قیصری در نمایشگاه بین‌المللی فرهنگ عاشورایی استان مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرد.
مدرس داستان‌نویسی حوزه هنری زنجان، با بیان این مطلب گفت: نقد و بررسی این کتاب با حضور نویسنده (مجید قیصری) و جمعی از نویسندگان استانی از جمله شهرستان ابهر و برخی منتقدان برپا می‌شود.
سلمان کریمی، از برگزاری کارگاه داستان‌نویسی با حضور مجید قیصری نیز خبر داد و افزود: این کارگاه در ساعت 10 صبح روز سه‌شنبه 8 آذرماه در محل نمایشگاه کاسپین برگزار می‌گردد. همچنین ساعت 4 بعدازظهر نیز کتاب «شماس شامی» مورد بررسی قرار می‌گیرد.
کتاب «شماس شامی» روایت واقعه عاشورا از زبان یک غلام مسیحی است که در مجلس یزید به دفاع از خاندان پیامبر برمی‌خیزد.
گفتنی است، این نویسنده پیش از این با مجموعه داستان «گوساله سرگردان» جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات، جایزه ادبی اصفهان و لوح تقدیر جشنواره روزی روزگاری را نصیب خود کرده است.
(منبع: مردم نو)

حفظ الله این مدیران را!

در تاریخ چند هزارساله حکومت و کشورداری، از پادشاه و حاکم و رهبر و رئیس جمهور و صدراعظم گرفته تا استاندار و والی و فرماندار و مدیر و محتسب و صاحب دیوان و... مطلبی که بیشتر از همه در خور توجه است این است که این آقایان وقتی قدرت ایجاد و درست کردن چیزی را نداشته باشند(که غالبا هم چنین است زیرا حاکمان از نخبگان نیستند) استعداد شگرفی در نابودی و تخریب دارند.‌ از کرگدنشان گرفته تا باسیل تک سلولی شان. اکنون هم که پس از چند سال بهره گیری از فعالیت جوانان هنرمند ابهر که آمار و بیلان کاری آقایان را بالا برده و همه این فعالیت ها را چسبانده اند به ریش عاریه خودشان، به این فکر افتاده اند که حالا که مدیریتشان اینقدر عالی است که هنرمندانی به این خوبی پرورش داده اند،بی شک تصدی گری شان منشاء خدمات عدیده ای خواهد بود( نعوذ بالله ). ما نیز بر حسب وظیفه هر انسان آزاد و آگاهی این اقدام غیر قانونی را که بی کمترین عاقبت اندیشی در مورد ادبیات داستانی ابهر در حال وقوع است محکوم کرده و از مدیریت عالی فرهنگ و ارشاد اسلامی استان تقاضای رسیدگی و صدور دستورات لازم را داریم. امید که برخی کوته فکری ها و تنگ نظری ها از فضای فرهنگ و هنرمان رخت بربندد.

بیانیه مسئولین و اعضاء انجمن داستان نویسان ابهر(در ادامه مطلب)

ادامه نوشته

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید

این مطلب را جایی خواندم و خیلی چسبید شما هم بخوانید بیشتر لذت می برم. البته از اسم نویسنده شرمنده ام چرا که همان جایی هم که من مطلب را خواندم اسمی از نویسنده ندیدم.

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم

کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند

ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه 

دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم

توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم

آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند

آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند

و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم 

ادامه نوشته

نشست داستان نویسان زنجان با راضیه تجار

نشست داستان نویسان زنجان با راضیه تجار

راضیه تجار فارغ التحصیل رشته روانشناسی و از فعالان عرصه داستان نویسی است که تاکنون کتاب های زیادی را به چاپ رسانده است. علاوه بر این تجار در طول فعالیت ادبی خود دارای مسئولیت ادبی و هنری زیادی نیز بوده است که می توان به : حضور در شورای بررسی داستان و کارگاه قصه و رمان حوزه هنری، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، بنیاد شهید، بنیاد جانبازان، مدرس داستان نویسی (دانشگاه صدا وسیما)، عضو شورای هنر، تدریس در خانه داستان فرهنگسرای انقلاب و سردبیر نشریه ادبیات داستانی اشاره کرد.

از آثار چاپ شده راضیه تجار می توان موارد زیر را نام برد :

مجموعه قصه جنگ، نرگس ها (مجموعه داستان کوتاه)، زن شیشه ای (مجموعه داستان کوتاه)، گزیده ادبیات معاصر (مجموعه داستان کوتاه)، گمان مبر که شعله بمیرد( بر اساس زندگینامه شهید محمد سلیمانی)، کوچه اقاقیا (رمان)، فانوسی بیفروز (مجموعه داستان کوتاه)، شهید شیرودی، شعله و شب (مجموعه داستان کوتاه) ، هم سیب هم ستاره (مشترک با ریحانه مولوی) و...

ادامه نوشته

دبستانی ترین احساس

شاید مدتها نتوانم مطلبی از خودم روی وب بگذارم اما خواندن این نظم که نمی دانم از کیست در این روزها برای شما هم خالی از لطف نمی تواند باشد:

اولین روز دبستان بازگرد

کودکی ها، شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی

بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود

آب را بابا به سارا داده بود

درس پندآموز روباه و خروس

روبه مکار و دزد وچاپلوس

 

ادامه نوشته

عصر چهارشنبه با بلقیس سلیمانی

« بلقيس سليمانی» از معدود داستان نویسان ومنتقدان ادبی بزرگ است که تاکنون به زنجان آمده اند. وی که با توجه به سالها حضور دکتر بشردوست(همسرش) در دانشگاه زنجان با این شهر زیاد هم غریبه نیست عصر روز چهارشنبه  29 تيرماه در حوزه هنری زنجان و در جمع داستان نویسان این استان به  بررسی داستان‌نويسی در ايران پرداخت. او که اکثر کارهایش رنگ و بوی جنگ دارد در قسمتی از سخنانش، درباره ادبیات دفاع مقدس گفت: ادبيات جنگ مراحل مختلفی را پشت سرگذاشته كه در مرحله اول در دهه 60 بيش از همه از نويسندگان رئاليست سوسيالیستی بهره‌ برده و نگاه آن به اين سمت حركت كرد كه رزمندگان با اسلحه و نويسندگان با قلم خود به جنگ با دشمنان بروند.

ادامه نوشته

برگزاری عصر قصه

بالاخره بعد از سال ها قرار است حوزه هنری زنجان متولی برگزاری هشمین جلسه عصر قصه باشد.

این مراسم که اختصاص به داستان خوانی داستان نویسان حوزه هنری استان زنجان دارد ساعت ۱۷-۱۹ روز سه شنبه چهاردهم تیرماه سال جاری و همزمان با روز قلم و روز ولادت امام حسین(ع) در تالار فرهنگ حوزه هنری استان واقع در چهارراه انقلاب جنب سینما قدس برگزار خواهد شد.

بنا به اظهار مسئولین حوزه هنری استان در این مراسم از سه نفر از داستان نویسان حوزه هنری تقدیر خواهد شد.

داستان های شهر جنگی

هفته گذشته جلسه ای در سالن جلسات دارالقران برگزار شد که به نقد و بررسی مجموعه داستان « داستان های شهر جنگی » حبیب احمد زاده اختصاص داشت. این اثر احمد زاده را می توان جزو بهترین آثار ادبیات داستانی دفاع مقدس دانست. در کل می توان احمدزاده را با توجه به این کتاب و رمان « شطرنج با ماشین قیامت » آغازگر حرکتی نو و امید بخش در این حوزه دانست. و این بهانه ای است تا نگاهی کوتاه به زندگی و آثار احمدزاده داشته باشیم. 

ادامه نوشته

بچه که بودیم

بچه که بودیم، بیست و هفت هشت سال پیش، آن وقت ها که نه مهد گذاشتن بچه ها اینهمه واگیردار بود و نه کوچه ها مثل حالا بودند که خیابان های ماشین رو باشند نصف عمرمان توی کوچه و با بازی می گذشت روزی چند ساعت از سروکول هم و در و دیوار راست بالا می رفتیم و شب از زور خستگی شام خورده و نخورده همانجا سرسفره خوابمان می برد و باز فردا روز از نو و روزی از نو! گرچه یاد آوری این ها خیلی لذت بخش است اما قصدم فقط گفتن این حرف ها نبود.
ادامه نوشته

نوروزتان پيروز

بوي جان مي آيد اينک از نفس هاي بهار

دستهاي پر گل اند اين شاخه ها ؛ بهر نثار

با پيام دلکش " نوروزتان پيروز باد "

با سرود تازه " هر روزتان نوروز باد "

شهر سرشار است از لبخند ؛ از گل ؛ از اميد

تا جهان باقي ست اين آئين جهان افروز باد

فريدون مشيري

 

باران به جا مانده از یک روز ابری

مرتضی گوشه تخت را چسبید و خودش را زیر ملافه سفید که می لرزید جابه جا کرد. رضا مچ دست اش را گرفت و چشم به کمر مرتضی دوخت :  - « بازم شروع شده؟»

 مرتضی دست های کوچک سارا را در دست اش گرفت و فشرد. به زور لبخند زد :

- «فعلا نه!»

رضا داد زد:«خانوم پرستار! خانوم پرستار!»

ادامه نوشته

رودخانه‌ی‌ تِمبی‌

رودخانه‌ی‌ تِمبی‌


خسرو دوامی‌

من‌ كه‌ برای‌ شما نوشته‌ بودم‌. اول‌ مرا ببخشید، بعد به‌ دیدارم‌ بیایید. كسی‌ كه‌ نمی‌بخشد، فراموش‌ هم‌ نمی‌كند. و من‌ دیگر شكی‌ ندارم‌ كه‌ فراموشی‌ پایان‌ همه‌ی‌ رنج‌هاست‌. شما هم‌ ماجرا را آن‌طور شنیده‌اید كه‌ دیگران‌ خواسته‌اند. جریانی‌ مبهم‌ و پُرتأویل‌، مثل‌ واقعه‌ی‌ خانه‌ی‌ مسجدسلیمان‌ و اعترافات‌ مطرب‌ شوشتری‌، و یا همین‌ روایت‌ مربوط‌ به‌ رودخانه‌ی‌ تمبی‌ و بركه‌ی‌ خون‌آلود و ماهی‌های‌ تكه‌تكه‌شده‌ی‌ روی‌ آب‌ كه‌ اتفاقی‌ محال‌ است‌. قبلاً هم‌ در جوابتان‌ نوشته‌ بودم‌، به‌حرف‌های‌ كسانی‌ كه‌ درگیر جریانات‌ نبوده‌اند و دستی‌ از دور بر آتش‌ داشته‌اند دل‌ ندهید. به‌ روایت ‌افرادی‌ هم‌ كه‌ خود روزی‌ از مسببین‌ واقعه‌ بوده‌اند و امروز مسئله‌ای‌ را می‌آفرینند تا شاید چیزی‌ دیگر را بپوشانند اعتماد نكنید. از اینها كه‌ بگذریم‌، حقیقت‌ مسلم‌ كدامست‌؟ رنجنامه‌ای‌ را كه‌ مادرتان‌، گمانم‌، دوسه‌ سال‌ قبل‌ از مرگ‌ در جایی‌ نوشته‌ بودند خواندم‌. به‌ ایشان‌ خرده‌ای‌ نمی‌گیرم‌. واقعه‌ را از همان‌ دریچه‌ای‌ دیده‌اند كه‌ دیگران‌ گشوده‌اند. حرف‌های‌ فریبرز را تكرار كرده‌اند و دیگران‌ را. شاید هم‌ مقصر من‌ بودم‌. چند بار پیغام‌ فرستادند كه‌ مرا ببینند، نپذیرفتم‌. یكبار نامه‌ای‌ نوشتند و اصل‌ واقعه‌ را جویا شدند. نوشتم‌، واقعه‌، در زمان‌ و مكان‌ِ وقوع‌، معنی‌ پیدا می‌كند. از آن‌ كه‌ گذشت‌ تبدیل‌ به‌ خاطره ‌می‌شود. نوشتند، خاطراتتان‌ را بنویسید. نوشتم‌، بعضی‌ خاطرات‌ باید در سینه‌ بمانند.
ادامه نوشته

قصه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای خوب و مهربون هیچ کس نبود. توی زمان های خیلی خیلی قدیم توی یک سرزمین دور که اسمش مشنگ آباد بود (مشنگ آباد یکی از ایالات کشور کاکلستان مریخ بود!) پادشاه ظالمی بود که به مردمش خیلی ظلم می کرد این مردم هم چون نسل اندر نسل اسیر پادشاهان ظالم بودند به این جور ستم ها عادت کرده بودند و اگر روزی بود که ظلمی به آنها نمی شد روزشان شب نمی شد(البته اگر چنین روزی بود!) این پادشاه ظالم که حوصله اش از یکنواختی و عادت مردم و عدم اعتراض شان به سر آمده بود هر روز به سربازها و نیزه به دست هایش دستور می داد که یک بلای جدید سر مردم بیاورند اما از بخت بد پادشاه مردم ککشان هم نمی گزید. پادشاه که دید هرکاری می کند عین خیال مردم نیست به سیم آخر زد و دستور داد تا در دروازه های ورود و خروج شهر فلان چیز در فلان جای مردم بکنند. چند روزی از این قضیه گذشت و صدایی در نیامد پادشاه چند نفر را مخفیانه مامور کرد تا در مورد وضعیت موجود از مردم نظر خواهی کنند نظر همگی  بر این بود که با توجه به تعداد کم سربازها در دروازه ها وقت مردم تلف می شود و شایسته است جهت رفاه مردم جناب پادشاه تعداد سربازها را زیادتر کند و البته ....

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

کلاغ ها آنفولانزای مرغی نمی گیرند

فريدون عموزاده خليلي در سال 1339 در سمنان متولد شد. تحصيلات خود را در همان شهر ادامه داد و در سال 1357 در رشته رياضي فيزيك ديپلم گرفت. در همان سال در رشته رياضي و علوم كامپيوتر دانشگاه تهران پذيرفته شد و تا مقطع كارشناسي در اين رشته ادامه تحصيل داد. هم زمان با سكونت در تهران كار نويسندگي را آغاز كرد. اولين اثر او در سال 1360 منتشر شد. او در فاصله ي سال هاي 1362 تا 1366 مسئوليت هاي مختلفي هم چون دبير شوراي ادبيات، مسئول واحد قصه، مسئول واحد كودك و نوجوان، مسئول جنگ سوره بچه هاي مسجد و ... در حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي داشت. او از پايه گذاران دبير شوراي مديريت دفتر هنر و ادب كودك ونوجوان در سال 1365 بود. عموزاده خليلي سال 1367 در تاسيس ماهنامه سروش نوجوان مشاركت كرد و تا ده سال عضو شوراي سردبيري اين مجله بود. راه اندازي اولين نشريه روزانه براي نوجوانان در تاريخ مطبوعات ايران به نام آفتاب گردان از افتخارات عموزاده است. عموزاده بارها در جشنوارهاي مختلف عضو هيات داوران بوده است. وي در حال حاضر رييس هيأت مديره انجمن نويسندگان كودك و نوجوان است و در مركز ملي گفتگوي تمدن ها مسئول بخش كودك و نوجوان و دبير همايش بين المللي "بچه هاي زمين سلام" است. اولين كتاب او در سال 1361 منتشر شد و تا به امروز ده ها كتاب مستقل و تعدادي كار مشترك گردآوري شده منتشر كرده است كه براي او 5 جايزه به همراه آورده است. . او هم اکنون مدیر مسوول هفته نامه چلچراغ است.

ادامه نوشته

بزرگ علوي

فکر کنم با معرفی سومین نویسنده که اتفاقا ایرانی هم هست رسالت اطلاع رسانی من در باره رنج هایی که یک نویسنده بکشد یا کشیده است برای یکی دو ماه دیگر هم کافی باشد. تا بعد از آن ببینیم چه پیش خواهیم آورد.

بزرگ علوي در سال 1283 هجري خورشيدي در خانواده بازرگان و مشروطه خواه بدنيا آمد. پدرش ابوالحسن از مبارزان آزاديخواه دوران جنبش مشروطيت، پسر بزرگ حاج « محمد صراف » مشروطه خواه و نماينده دور اول مجلس شوراي ملي بود.
ابوالحسن در سال 1302 دو پسر خود ( مرتضي و آقابزرگ ) را براي تحصيل به آلمان فرستاد. بزرگ پس از پايان آموزش در سال 1307 به ايران مراجعت کرد و بکار تدريس در شيراز و تهران پرداخت. بزرگ علوي در دوران تحصيل و اقامت چندين ساله در آلمان با آثار نويسندگان اروپايي آشنا شد و از ادبيات اروپايي تاثير پذيرفت. آشنايي او از نوجواني با ادبيات و هنر آلمان و اروپا و از جمله تسلط به زبان آلماني در کنار استعداد در نويسندگي، زمينه اي بود که حدود يکسال پس از ورود به ايران با ترجمه کتاب " دوشيزه اورلان " اثر " شيلر "، شاعر آلماني و « کسب و کار خان وارون» اثر " برنارد شاو "، نمايشنامه نويس ايرلندي، گام در راه شناساندن نويسندگان بزرگ غربي به ايرانيان برداشت.

ادامه نوشته

فرانتس کافکا

این دومین مطلب از زندگی داستان نویسان بزرگ است که در وبلاگ می گذارم . این نوشته ها که  از منابع مختلفی برداشت شده اند علاوه بر معرفی برخی داستان نویسان بزرگ  گویای سختی ها و موانعی است که در مسیر زندگی شان به آن ها برخورده اند و این یعنی : هیچ بهانه ای برای یک نویسنده خوب شدن قابل قبول نیست.

بسيار نادرند نويسندگانى كه شالوده نوشتارشان آنچنان با تفكرات منحصر به فردشان هماهنگ باشد كه نامشان، بازتاب خط فكرى شان شود.فرانتس كافكا در سوم ژوئيه ۱۸۸۳ در پراگ به دنيا آمد. او پس از مرگ دو نوزاد پسر، نخستين كودك در خانواده بود كه زنده ماند. پدرش «هرمن كافكا» تاجرپيشه و پدربزرگش در دهكده اى يهودى نشين در «بوهمياى جنوبى» قصاب بود. مادرش «جولى (لووى) كافكا» اهل پراگ بود. در زمان تولد او پراگ با يكصد و شصت هزار نفر جمعيت، پس از وين و بوداپست، سومين شهر بزرگ قلمرو امپراتورى اتريشى _ مجارى امپراتور فرانتس ژوزف بود و نام كافكا برگرفته از نام امپراتور بود. در حالى كه اكثريت جمعيت اهل چكسلواكى بودند، اشراف آلمانى كه كمتر از پنج درصد شهر را تشكيل مى دادند، حاكم بودند. (بعدها با انقراض امپراتورى در پايان جنگ جهانى اول، جمهورى چكسلواكى تشكيل شد و پس از چهار و نيم دهه تحت سلطه اتحاد جماهير شوروى بعد از جنگ دوم جهانى، به دو كشور اسلواكى و جمهورى چك تقسيم شد.)

ادامه نوشته

ارنست همینگوی

ارنست همینگوی در 21 جولای 1899 در Oak Park ایلینویز چشم به جهان گشود. پدرش کلارنس یک پزشک و مادرش گریس معلم پیانو و آواز بود. ارنست تابستانها را به همراه خانواده اش در شمال میشیگان به سر می برد و در همان جا بود که اومتوجه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد.
او پس از اتمام دوره دبیرستان، در سال 1917 برای مدتی در کانزاس سیتی به عنوان گزارشگر روزنامه استار(Star) مشغول به کار شد. در جنگ جهانی اول او داوطلب خدمت به ارتش شد اما ضعف بینایی او را از این کار باز داشت در عوض به عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا به خدمت گرفته شد. در 8 جولای 1918 مجروح و برای ماه ها در بیمارستان بستری شد.
در بازگشتش به ایالت متحده مردم شهر و محله اش درOak Park از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال 1921با هدلی ریچاردسن اهل سن لوییز آشنا و عاشق او شد. آنها با هم ازدواج کردند و بنابر توصیه شروود اندرسن برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند. در آنجا ارنست برایToronto Star مشغول به کار شد. آن ها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده می کردند و ارنست به کار داستان نویسی نیز می پرداخت. طی همین دوران یعنی بین سال های 1921 تا 1926 بود که او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید.

ادامه نوشته