به بهانه سالروز وفات منزوی

خیال خــام پلنگ من بـــه سوی ماه جهیدن بود

... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجــه بـــه خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ اگـــر چــــه لحــظه دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـــم آری موازیان بـه ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گــرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغــــل‌پیشه بهـــــانــــه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولــی به فکر پریدن بود

**************

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

تبریک سال نو

بازهم یک سال از عمرمان گذشت و به خاطرش خوشحال شدیم وبه هم تبریک گفتیم و آرزو کردیم که هر کداممان صد تا از این یک سالها را پشت سر بگذاریم. آرزویم در روزهای آغازین سال برای تک تک دوستانم آغاز سالی سرشار از شادکامی، سلامتی و بهروزی است و برای دوستان داستان نویسم ، الهه موسوی، صغری بنابی فرد، مریم بیات تبار، پریناز رحیمی، سپیده جنیدیان، محمد علی خامه پرست، رحمت پوریوسف، ساناز گنج خانلو، سکینه پرویزی، معصومه منیری، فاطمه قشمی، مهدی قلمی، محمود مرادی، مرضیه صالحی، مسعود بابازاده، فرزاد بیات موحد، توران اوصانلو، سیده پرستو موسوی شریفی، الهام خطیبی، راحله چهره گشا، زهرا همتی، سمیرا کریمی، مهدی رفیعی، محمدرضا پریشی، المیرا حقی، زهرا سودی، نازخند صبحی، علی قاسمی، ساناز غفاری، سکینه پرویزی، الهه رضایی، علیرضا پیرمحمدی، فهیمه آقامحمدی، فاطمه کرمی، فاطمه امینی، حمید عابدینی، کبری رسولی، لیلا حسنی، لیلا امینی، معصومه مسلمی، معصومه اکبری، نرگس نجفی، نسرین خویینی، پریسا کرمی، سپیده یاوری، خانم حسینی، زهره میرعیسی خانی، زهره میرعیسی خانی، مهران مرتضایی، کیارش بازدار، امیرمحمد صمدی، پریا دوستی، شیوا محمدی، محمدرضا بازرگانی، مریم ترابی، آذر نجفی، سمانه کریمی، تنها احمدلو، مریم بازرگانی و سایر دوستانی که اسمشان به ذهنم نرسید سالی پرداستان، و البته داستان های خوب، آرزومندم. 

برگزاری انتخابات خانه هنرمندان استان زنجان

دومین جلسه مجمع عمومی موسس خانه هنرمندان استان زنجان ساعت 17 روز چهارشنبه 20 اسفندماه سال جاری در فرهنگسرای امام خمینی(ره) برگزار گردید.

در این جلسه که با حضور ناصر مقدم مدیرکل و جعفر محمدی معاون مدیرکل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استان زنجان برگزار شد 123 نفر از مجموع 215 نفر صاحبان حق رای حضور داشتند.

در ابتدای جلسه محمود نظرعلیان به نمایندگی از هیات موسس ضمن بیان مختصری از چگونگی تشکیل خانه هنرمندان و کارهای انجام گرفته، اهداف خانه هنرمندان را تشریح نمود.

در ادامه ناصر مقدم مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان ضمن اشاره به اهمیت تشکیل این خانه و اهتمام ویژه استاندار نسبت به خانه هنرمندان استان مبنی بر تامین مکان مناسب و تجهیزات لازم، ابراز امیدواری کرد با تشکیل و راه اندازی خانه هنرمندان، گام هایی بزرگ در پیشرفت هنر استان برداشته شود.

 پس از رای گیری و شمارش آرا در هفت رشته مختلف هنری و بازرسی نتایج زیر بدست آمد:

رشته تجسمی: 1- رحمان پرچگانی 83 رای 2- حسن واثق ملکی 40 رای  3- موسی حسینعلی 38 رای

رشته موسیقی: 1-  جمشید خطیبی 55 رای 2- علی کریمی ترکی 53 رای 3- اشکان غضنفریان 48 رای 4- فرشید امینی 12 رای 5- علی ستاری 12 رای

رشته سینما: 1- محمود نظرعلیان 103 رای 2- نادر پناه زاده 41 رای 3- سعید حاجی خانی 29 رای

رشته نمایش: 1- امیر نعمتی 61 رای 2- صدیقه شریف پور 59 رای 3- داود خیری 38 رای

رشته ادبیات: 1- سلمان کریمی 60 رای 2- مهدی جلیل خانی50 رای 3- حسن حسینعلی 35 رای 4- مریم قاسملو 15 رای  5- فرزاد بیات موحد 9 رای

رشته عکاسی: 1- سالار نیرهدی 68 رای 2- ناصر محمدی 52 رای 3- مرتضی الیاسی 45 رای 4- علی قاسمی 12 رای

رشته خوشنویسی: 1- جلیل خدایی 70 رای 2- نقی ریاحی 64 رای 3- سید حمید آل یاسین 23 رای 4- صدیقه دهنایی 20 رای

بازرسی: 1- امیر سهامی 56 رای 2- علیرضا فرهومند 41 رای 3- مشهود ابراهیمخانی 37 رای 4- مسعود بهروان 23 رای 5- حسن مهدیون 9 رای

به این ترتیب رحمان پرچگانی، حسن واثق ملکی، جمشید خطیبی، علی کریمی ترکی، محمود نظرعلیان، نادر پناه زاده، امیر نعمتی، صدیقه شریف پور، سلمان کریمی، مهدی جلیل خانی، سالار نیرهدی، ناصر محمدی، جلیل خدایی و نقی ریاحی به همراه معراج کرمی نماینده اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان زنجان به عنوان اعضای اصلی هیات مدیره برای دوسال انتخاب گردیدند و موسی حسینعلی، اشکان غضنفریان، سعید حاجی خانی، داود خیری، حسن حسینعلی، مرتضی الیاسی و سید حمید آل یاسین اعضای علی البدل هیات مدیره شدند.

امیر سهامی و علیرضا فرهومند بازرسان اصلی و مشهود ابراهیمخانی بازرس علی البدل خانه هنرمندان هستند که برای مدت یک سال انتخاب گردیدند.

خانه هنرمندان استان زنجان در بدو تاسیس دارای 423 عضو می باشد که از این تعداد 215 نفر عضو پیوسته و 208 نفر اعضای وابسته می باشند.

دومین جلسه مجمع عمومی موسس خانه هنرمندان استان زنجان روز چهارشنبه 1393/12/20راس ساعت 17 در  سالن هنر فرهنگسرای امام خمینی(ره) برگزار خواهد شد. از اعضای محترم خانه هنرمندان استان زنجان دعوت می گردد با در دست داشتن کارت شناسایی راس ساعت مقرر در جلسه حضور به هم رسانند. 

دستور جلسه: انتخاب هیات مدیره و بازرسان 

                    تعیین روزنامه کثیرالانتشار

                    تصویب اساسنامه

جلسه مجمع عمومی موسس خانه هنرمندان استان زنجان

جلسه مجمع عمومی موسس خانه هنرمندان استان زنجان روز شنبه 1393/12/2 راس ساعت 17 در  سالن هنر فرهنگسرای امام خمینی(ره) برگزار خواهد شد. از اعضای محترم خانه هنرمندان استان زنجان دعوت می گردد با در دست داشتن کارت شناسایی راس ساعت مقرر در جلسه حضور به هم رسانند. 

دستور جلسه: انتخاب هیات مدیره و بازرسان 

                    تعیین روزنامه رسمی 

                    تصویب اساسنامه

تمدید مهلت عضوگیری خانه هنرمندان

بنا به تصمیم هیات موسس مهلت عضوگیری خانه هنرمندان استان زنجان تا 12 بهمن تمدید شد. هنرمندانی که مایل به عضویت می باشند می توانند مدارک خود را به دفتر موقت خانه واقع در فرهنگسرای امام خمینی تحویل داده و  به پر نمودن فرم درخواست عضویت اقدام نمایند. هنرمندان ساکن شهرستان های دیگر استان هم می توانند بامراجعه به اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان محل سکونت شان اقدام به عضویت کنند.

دوستانی که دارای شرایط شرکت در هیات مدیره هستند نیز می توانند اعلام  کاندیداتوری خود را تا تاریخ 12 بهمن به خانه هنرمندان اعلام نمایند. 

عضوگیری خانه هنرمندان

خانه هنرمندان زنجان ثبت نام می کند

خانه هنرمندان زنجان بعد از سالها پیگیری بعضی از دوستان هنرمند و پیشکسوت در حال شکل گیری است و امیدواریم با تشکیل آن هنرمندان زنجان در زمینه های هنری و معیشتی و رفاهی به امکاناتی در خور دست یابند. با تشکیل این خانه سیاستگذاری،برنامه ریزی و اجرای خیلی از برنامه های هنری به خانه هنرمندان واگذار خواهد گردید. دوستانی که مایل به عضویت هستند می توانند از 20 الی 30 دیماه سال جاری از ساعت 16 الی 19 به فرهنگسرای امام خمینی طبقه اول آقای نظرعلیان مراجعه نمایند. با توجه به برگزاری مجمع عمومی در هفته اول بهمن ماه برای انتخاب هیات مدیره این زمان قابل تمدید نخواهد بود. کلیه هنرمندان استان که موضوع فعالیت آنها درزمینه های تجسمی، خوشنويسي، موسیقی، سینما، عكس، نمایش و ادبیات باشد با رعایت ضوابط خانه هنرمندان به عضویت آن خانه پذیرفته شده و عضو رسمی خانه هنرمندان به شمار می آیند. لازم به ذکر است که از هر رشته هنری دو نفر به عنوان عضو اصلی هیات مدیره و یک نفر به عنوان عضو علی البدل انتخاب خواهند شد.

مدارک مورد نیاز:

1-         کپی شناسنامه و کارت ملی

2-         2 قطعه عکس4*3

3-         ارائه معرفی نامه از انجمن مربوطه

4-         یک عدد پوشه سیم دار

5-         مبلغ 000/200 ریال به عنوان ورودیه خانه هنرمندان

شرايط عضويت

1– داشتن تابعيت جمهوری اسلامی ايران

2– تدين به يكي از اديان به رسميت شناخته شده در قانون اساسی

3– پايبندي به قانون اساسي بويژه اصول بنيادين آن

4– عدم اشتهار به فساد اخلاقي   

5– نداشتن محكوميت كيفري موثر (محروميت از حقوق اجتماعي)

6– قبول و تعهد اجراي مقررات اين اساسنامه و مصوبات قانوني خانه هنرمندان

7- امضای میثاق نامه اخلاق حرفه ای

8- ارائه معرفی نامه از انجمن ها ویا از موسسات دارای مجوز رسمی مرتبط با فعالیت افراد

9- داشتن حداقل سن 20 سال می باشد.

تبصره – افرادی که موفق به کسب مقام در سطح ملی وبالاتر شده باشند از شرط سنی در عضویت معاف می باشند . 

اهداف خانه هنرمندان عبارتست از :

1- تلاش درجهت ارتقای کمی وکیفی وایجاد جاذبه درخلق آثار هنری فاخردرعرصه های مختلف هنری .

2- ایجاد تعامل ، تفاهم وهمبستگی میان موسسات هنری درسطح استانی وملی به منظور رشد ، اعتلاء نوآوری وافزایش غنای فرهنگی وهنری .

3- برقراری ارتباط مستمر با هنرمندان وجلب مشارکت فعالانه اعضا وهنرمندان استان به منظور بررسی مسایل ویافتن راه کارهای مناسب درجهت حل مشکلات فعالیتهای هنری .

4- تلاش به منظور برقراری ارتباط میان هنرمندان با مسئولین هنری واجرایی استان وکشور .

5- کوشش درجهت افزایش سطح آگاهی ودانش هنری مخاطبان .

6-  تلاش درجهت ایجاد فضای مناسب وامکانات لازم برای تعامل ، گفتگو ، تبادل آرا وتجربیات وروشهای فنی وابداعی هنرمندان .

7- تلاش درجهت ارایه معیارهایی برای استاندارد کردن جشنواره ها ، نمایشگاهها ودیگر فعالیت های هنری وهمچنین ارزیابی وامتیاز گذاری آنها .

8- ایجاد امکانات لازم برای انجام پژوهش درزمینه های مختلف هنری .

9- ایجاد زمینه های مناسب وانجام اقدامات لازم برای جلب مشارکت وکمکهای بلاعوض مالی وتجهیزاتی وهدایای اشخاص حقیقی وحقوقی اعم از خصوصی ، عمومی ودولتی یا وابسته به دولت و.....

10- تلاش درجهت افزایش تواناییهای مالی واقتصادی خانه هنرمندان به طریق مقتضی وقانونی وبا توجه به غیرانتفاعی بودن خانه هنرمندان .

11- ـ برقراری ارتباط وتبادل نظر وآثار با دیگرموسسات ونهادهای فرهنگی وهنری مشابه درسطح استانی و ملی.

12- حمایت معنوی ، مادی وقانونی ازحقوق فرهنگی هنری موسسات مختلف هنری وهنرمندان عضو با استناد به مقررات کشور

13- کوشش درفراهم آوردن امکانات وتسهیلات رفاهی برای عموم هنرمندان عضو با تاسیس صندووقهای قرض الحسنه ، تعاونیهای خاص همچون مسکن ومصرف  ودیگرامکانات مقدوربا رعایت مقررات مربوطه.

14- تهیه استاندارهای لازم برای حرف ومشاغل وفعالیتهای مختلف هنری وارایه آن به مسئولان امور هنری استان وهمکاری با مراجع ذیربط برای اجرای طرحهای طبقه بندی مشاغل درمورد هنرمندان با رعایت ضوابط ومقررات مربوطه.

موضوع فعالیت خانه هنرمندان به شرح زیر است :

1ـ ارایه نظرات ، پیشنهادات ومشاوره های لازم به مراجع دولتی ،عمومی وخصوصی .

2ـ برقراری ارتباط با نهادها و موسسات فرهنگی و هنری در سطح استان و کشور به منظور تبادل تجارب و معرفی آثار و قابلیت های هنری استان به سایر استانها ..

3ـ مشارکت وهمکاری با مراکز مختلف عمومی وخصوصی دربرپایی جشنواره ها ، مراسم واجرای برنامه ها وفعالیت های هنری وارایه خدمات اجرایی .

4 ـ حمایت فرهنگی ، مادی ومعنوی ازکلیه هنرمندان.

5 ـ تدوین واجرای آموزش های پیشرفته وتخصصی برای هنرمندان درچهارچوب دوره های کوتاه مدت با اخذ مجوزهای لازم.

6ـ برگزاری جلسات ومراسم گوناگون همچون جشنواره ها ، نمایشگاهها ، مجامع علمی ، سخنرانیها ، بزرگداشت وتکریم از مفاخر وخادمین به هنر ، مسابقات هنری ، برنامه های نمایشی ، موسیقی ومانند آن برای اعضا وکلیه هنرمندان موسسات مختلف هنری درسطوح استانی ، ملی وبین المللی با اخذ مجوز لازم .

7 ـ شناسایی استعدادهای درخشان درزمینه های مختلف هنری وانجام حمایتهای خاص وتشویق وترغیب عملی از آنان و نیز از هنرمندان نوآور.

8 ـ تهیه ، گرد آوری ، نگارش وترجمه ( غیررسمی ) کتاب ، جزوه ومقاله درزمینه های هنر وانتشار آنها وهمچنین تهیه و چاپ و نشر گاهنامه ومجله درارتباط با مسایل هنری با اخذ مجوزهای لازم .

9 ـ انجام امور تبلیغاتی فرهنگی وهنری متناسب با اهداف وفعالیتهای خانه هنرمندان .

10 ـ ایجاد بانک اطلاعاتی درزمینه های مختلف هنری وکوشش درجهت راه اندازی وگسترش شبکه ها وروشهای فنی پیشرفته درامراطلاع رسانی وارتباطات هنری وتسهیل شرایط بهره گیری عموم علاقمندان ازآنها .

11 ـ ایجاد واحد حقوقی درخانه هنرمندان وارایه مشاوره ها وطرق قانونی درحل وفصل مسایل حقوقی آنها .

12 ـ قبول حکمیت دراختلافات فی مابین موسسات مختلف هنری واعضای خانه هنرمندان میان اعضا با طرفهای دیگردرصورت تقاضا وارجاع طرفین وارایه نظرات وخدمات مشاوره ای وکارشناسی به مراجع ذیربط دراین زمینه .

13- فعاليت هاي اقتصادي در قالب هاي فرهنگي وهنري .

گوفی و دوستان

محسن امین شهردار زنجان ابقا شد واستعفا داد.

چند سالی است که به یمن وجود بچه هایم روزی یکی دو ساعت کارتن نگاه می کنم و کتاب کودک می خوانم. گوفی یکی از شخصیت های کارتنی دوست داشتنی ما کودکان است. یکی دو هفته پیش برای چهارمین بار کارتن گوفی به دانشگاه می رود را نگاه می کردم. گوفی عضو یک تیم اسکیت شده بود که رقیب تیم پسرش بود و با تقلب همیشه برنده می شدند. گوفی به خاطر پسرش می خواهد از تیم جدا شود. صحنه جالبی است: اعضای تیم در اتاقی دور هم هستند و گوفی به آنها می گوید که می خواهد تیم را ترک کند. کاپیتان تیم به او می گوید که: نه، تو این کار را نمی کنی. بلکه این تیم ماست که تو را ترک می کند و با تیپا او را به بیرون پرت می کنند. پسرم بعد از دیدن این صحنه پرسید: بابا! چه فرقی می کند که گوفی گروه را ترک کند یا گروه گوفی را؟

نکته همین جاست! وقتی گوفی گروه را ترک می کند می گوید که گروه لیاقت من را نداشت و همکاری با آن برایم ممکن نبود و کسر شانی است برای گروه و صد البته بالعکس!

به بهانه برگزاری جلسه نقد کتاب « پشت تپه های ماهور»

ادبیات دفاع مقدس چندسالی است که در زنجان کار خودش را با نگارش خاطرات رزمندگان و آزادگان 8 سال دفاع مقدس آغاز کرده است. بی شک سه کتاب کم حجم در سه سال، کارنامه خوبی برای ادبیات دفاع مقدس زنجان که شهر غواصان دریا دل است نیست. «فاتحان خرمشهر» خاطرات سرهنگ محمد اسماعیلی به قلم محمد علی خامه پرست، «بر بلندای گرده رش» خاطرات خودنوشت فرزاد بیات موحد و «پشت تپه های ماهور» خاطرات آزاده فتاح کریمی به قلم مریم بیات تبار کتاب هایی هستند که در سه سال گذشته به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان زنجان منتشر شده اند. با توجه به پتانسیل بالایی که هم در بخش روایت (با توجه به حضور گسترده رزمندگان استان در خط مقدم و خاطره آفرینی شان) و هم بخش نگارش آن (حضور  جمعی از داستان نویسان جوان کار بلد و توانا)در زنجان وجود دارد این انتظار را داریم که در آینده ای نزدیک شاهد رشد چشمگیری در نشر آثار دفاع مقدس استان باشیم.

 خاطره نویسی با توجه به مواد خامی که در اختیار سایر هنرمندان برای تهیه آثار ادبی و هنری قرار می دهد از نقش ویژه ای در ادبیات جنگ دنیا و به طور خاص در ادبیات دفاع مقدس ما برخوردار است. خاطراتی که بدون دخالت تخیل و با اصول صحیح نوشته شده باشند منابع بکری برای نوشتن داستان، رمان، فیلمنامه و نمایشنامه های خوب هستند. هرچقدر تخیل در خاطره درآمیزد به همان میزان از اصالت آن و تاثیرگذاری بکرش در سایر هنرها می کاهد.

کتاب «پشت تپه های ماهور» خاطرات دوران اسارت فتاح کریمی آزاده 8 سال جنگ تحمیلی است که به قلم مریم بیات تبار نویسنده جوان زنجانی و به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان زنجان توسط نشر هدی در 168 صفحه در سال 92 منتشر شده است. ویراستاری کتاب را علی علیزاده اصل بر عهده داشته و طرح روی جلد و صفحه آرایی توسط فاطمه بیات و مهدی امیراصلان پور انجام گرفته است.

کتاب در 12 فصل، قسمت کمی از حضور بیست ماهه راوی در جبهه و تمام دوران اسارتش را شامل می شود. فصل اول که کوتاه و در 7 صفحه است چگونگی رسیدن فتاح کریمی به قرارگاه لشگر 58 را روایت می کند و فصل دوم با فاصله ای بیست ماهه رخدادها را روایت می کند. با توجه به اینکه به غیر از فصل اول بقیه فصل های کتاب در مورد نحوه اسارت، وضعیت اردوگاه و دوران اسارت و نهایتا آزادی راوی است به نظر می رسد منظور از نگارش کتاب، روایت خاطرات دوران اسارت وی می باشد و آوردن فصل اول و ایجاد فاصله زمانی بیست ماهه با فصل دوم به حرفه ای بودن کار لطمه می زند بهتر بود روایت از فصل دوم شروع می شد و برای دادن اطلاعات موجود در این فصل به خواننده از سایر تکنیک های معمول استفاده می گردید.

کتاب، کتاب خاطره است اما در جای جای آن با توجه به استفاده هایی که نویسنده از تکنیک های داستان نویسی کرده است داستانیت کار بر خاطره می چربد و شاید یکی از دلایل جذابیت اثر استفاده از تکنیکهای داستان نویسی می باشد گرچه همین امر ممکن است به سندیت خاطره لطمه بزند اما در این اثر تاثیر زیادی ندارد و نویسنده با مهارت در موارد ریز و غیرحساس و جاهایی که شخصیت راوی خاطره در بحبوحه رخدادها می تواند وارد تخیل شود از تکنیکهای داستان نویسی استفاده کرده یا تخیل را تاثیر داده، که جذابیت اثر و مخاطب پسند بودنش را بیشتر کرده است.

برای نمونه نویسنده در صفحه 15 با توصیف مسائل کوچک مثل برداشتن ساک، مکث کردن و صحنه های کوچک داستانی و استفاده از دیالوگ مستقیم صحنه تصویری خوبی آفریده است: « به اولین ماشینی که از دور پیدا شد، دست تکان دادم. یک بنز گل مالی شده که پشتش تانکر آب بسته بود. نگه داشت و شیشه را پایین داد. قبل از این که چیزی بگویم، لبخندی زد و گفت: « خسته نباشی کاکو! کجا سلامتی؟»

ساک را برداشتم و جلوتر رفتم.

-         می خوام برم طرف جزیره مجنون، قرارگاه لشکر 58 ذوالفقار، مسیرتون به اون سمتی می خوره؟

کمی مکث کرد. لبخندی زد و خم شد دستگیره ی سمت مسافر را کشید.»

از این نمونه ها در کل کار به وفور می توان مشاهده نمود که علاوه بر اینکه اثر را خواندنی تر می کنند با سندیت آن نیز کاری ندارند. چرا که ساک را برداشتن و جلوتر رفتن و مکث کردن  لبخند زدن و خم شدن و دستگیره ی سمت مسافر را کشیدن تاثیرچندانی در مستند بودن یا نبودن اثر ندارند.

از صحنه های جالب داستانی دیگر اثر که جزو بهترین قسمت های کتاب است صحنه تشنگی در هنگام انتقال به اردوگاه است که راوی بی هوش می شود و با پاشیدن آب به خود می آید در این صحنه زمان و مکان و صحنه ها به در هم تنیده شده اند و یک نمایش خوب داستانی به روایت در آمده است: « خستگی و گرسنگی و بیش تر از همه، تشنگی امانم را بریده بود. طوری که حتی رمق نفس کشیدن نداشتم. کم کم احساس کردم که بچه ها وارونه شده اند و دور سرم می چرخند. چشم هایم سیاهی رفت و افتادم.

توی الاچیق جلوی سنگر دراز کشیده بودم. نسیم خنکی می وزید. هرکدام از بچه ها مشغول کاری بودند.یکی پوتین هایش را واکس می زد، آن یکی اسلحه اش را چک می کرد و «ملکی» هم که از بچه های تبریز بود، با صدای بلند می خواند: «کوچه لره سو سبیشم... یار گلنده توز اولماسین... »

صدایش کردم و گفتم: «آهای ملکی! آبتو تو کوچه ها هدر نده، یکم بیار من بخورم، دارم از تشنگی هلاک میشم.»

خندید و به حالت نظامی کرد و گفت: « ای به چشم!»

دوید و رفت طرف تانکر آب. لیوان قم قمه اش را پر کرد و آورد. دهانم را باز کردم و دستور دادم که بریزد. لیوان را نزدیک تر آورد و یک هو پاشید توی صورتم. چشمانم پر از آب شد. پلک هایم را روی هم فشردم و بازشان کردم. ابری روبرویم می لولید. صدای خوش نیت را شنیدم که می گفت : «کریمی! کریمی! صدامو می شنوی؟ حالت خوبه؟ بلند شو داداش!»

چند بار پلک زدم و نگاه کردم، خوش نیت سرم را روی زانویش گذاشته بود....»

معمولا دادن اطلاعات در روایت های داستانی و همچنین خاطره باید بصورت قطره چکانی و مرتبط با کل اثر باشد یعنی از دادن حجم اطلاعات بالا در جملات کم پرهیز شود و از آوردن خاطرات و رخدادهایی که در کلیت اثر بی تاثیر است خودداری به عمل آید و در صورتی که نیاز به دادن اطلاعاتی در مورد گذشته شخصیت است باید به شکل صحیح و با استفاده از تکنیک های معمول همچون فلاش بک این کار انجام گیرد.

نویسنده در صفحه اول روایت برای توصیف وضعیت ظاهری و سن و سال شخصیت از شیوه خوبی استفاده کرده و با ظرافت او را در مقابل تصویر خودش قرار داده است: « وقتی وارد تونل شدیم، عکس پسر نوجوانی روی شیشه ی روبرویم افتاد که پشت لبش تازه سبز شده بود و صورتی استخوانی داشت. از قیافه جدی و موهای به هم ریخته خودم خنده ام گرفت.»

نویسنده اما در جاهایی که نیاز دادن اطلاعاتی در مورد راوی یا بازگشت به گذشته است یا می خواهد به نحوی از گذشته راوی اطلاعاتی بدهد، نویسنده علاوه بر دادن کلیدها، با آوردن جملاتی نظیر «فرصت خوبی برای فکر کردن بود» و موارد مشابه دچار صریح گویی و گذر ناشیانه می شود که نمونه هایش را در صفحات 13 و 72 و... می بینیم.

« روی پله ی دوم نردبان ایستادم. و صورتم را خلاف حرکت قطار گرفتم تا نرمه باد گرمی که از بیرون می آمد لای موهایم بپیچد.

فرصت خوبی برای فکر کردن بود. فکر کردن به خودم، « فتاح کریمی» هفده ساله ای که درس و مدرسه را رها کرده و به عشق امام خمینی و ایران راهی دیاری شده بود که فرسنگ ها با شهر و خانواده اش فاصله داشت... » (ص 13)

« خیلی دلم گرفته بود. نمی دانم چرا یاد بچگی هایم افتاده بودم. یاد روزهایی که خراب کاری می کردم و مامان چشم پوشی می کرد.

دوران راهنمایی بودم که عضو بسیج شدم. از همان روزها، برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کردم. در یکی از جلسات شنیدم که قرار است اعضای پایگاه را برای تمرین تیراندازی به اطراف قیدار ببرند...» ص 72

نویسنده خاطره در تدوین خاطرات، نظام خاص خودش را دارد و قرار نیست هرچیزی را که می شنود روایت کند بلکه تمام خاطرات راوی را می شنود و هر چیزی را که در خلق اثر لازم دارد گزینش می کند و می نویسد. در این گزینش ها ممکن است خیلی از خاطرات که با کلیت کار در انسجام نیستند حذف شوند. نویسنده خاطرات پشت تپه های ماهور گاهی نتوانسته از روایت رخدادهای زاید صرف نظر کند و به انسجام کلی اثر خدشه وارد کرده است برای نمونه صحنه روایت شده در صفحه 20 با توجه به عدم ارتباطش به هیچ یک از رخدادهای پیش و پس، و موضوع اثر قابل صرف نظر بود: « وقتی وارد سنگر شدم، هنوز دوتا از فانوس ها روشن بودند..... »

با آنکه روایت داستان روان به نظر می رسد خیلی جاها عدم یکدستی نثر و ایرادات نگارشی و ویرایشی مشهود است. در بعضی جملات از نثر کتابی استفاده شده و در موارد زیادی نثر به محاوره نزدیک شده است برای نمونه دو جمله در صفحه 44 با چند سطر فاصله، با تفاوت فاحش به چشم می زند که البته در اکثر صفحات این عدم یکدستی ملموس است: « تیغه ی آفتاب سوزان رفته بود و هوای خنک عصر کم کم داشت رو به تاریکی می رفت...»  و چند سطر بعد می خوانیم: « با کتک و فحش و داد و بیداد از پشت کامیون ها ریختن مان پایین.»

عدم یکدستی نثر و استفاده از لغات و افعال اشتباه گرچه از سهل انگاری نویسنده است اما از وظایف ویراستار است که نسبت به رفع موارد اقدام کند و در این کتاب ردی از ویراستار قوی نمی بینیم. استفاده از «ریختن مان» به جای «ریختندمان» و «گشنگی» به جای «گرسنگی» و چندین مورد مشابه از ضعف ویراستاری کتاب حکایت می کند.

بعضی اطلاعات نیز که می توانست در پاورقی جا بگیر یا در متن است، مثل تشریح بعضی اصطلاحات نظیر حفره روباه در صفحه 23، یا از قلم افتاده است، مثل ترجمه بعضی جملات یا لغات عربی در صفحات 56و 57.

استفاده از «آزادگان عراقی» به جای «اسرای عراقی» و درج پیام امام(ره)در محکومیت حمله عراق به کویت در تاریخ 11/5/69 با توجه به رحلت امام در سال 68 و عدم یکدستی در املا کلمه های دو بخشی که گاهی متصل و گاهی منفصل نوشته شده اند از دیگر سهل انگاری های ویراستار کتاب است.

در مجموع و در مقایسه کتاب با سایر کتاب های منتشره در این ژانر، پشت تپه های ماهورِ مریم بیات تبار را می توان از کتاب های خوب و قابل قبول این عرصه به شمار آورد که با دقت و درایت مضاعف نویسنده و اهتمام بیشتر ویراستار می تواند جایگاهی در خور داشته باشد.

از نقاط قوت این کتاب می توان به روایت روان و جذاب آن اشاره کرد که از ابتدا تا انتها خواننده را جذب می کند و با صحنه های نمایشی و توصیف های خوب نویسنده حس همدردی با راوی، و در مواقعی حس همذات پنداری چندان شکل گرفته که مخاطب را وادار به عکس العمل های احساسی بکند. به نظر، نویسنده تا حد زیادی توانسته رسالت هنری خود را که شریک نمودن دیگران در حسی زیباشناسانه است به خوبی انجام دهد و هنرمندانه، شادی ها و غم ها و رنج ها و دلشوره های شخصیت را به مخاطب انتقال داده و او را در آنها سهیم ساخته است.     

اندکی تا نیمه شب

چند سالی بود که دغدغه اصلی ام از نوشتن داستان به شرکت در جلسات و خواندن داستان تغییر کرده بود. دوری ام از جلسات داستان فرصتی برایم فراهم آورد تا در دغدغه هایم یک بازنگری بکنم و به آنچه که چند سالی از آن غافل شده بودم بیشتر فکر کنم. بد نیست سال گذشته و نیمه اول امسال کم و بیش می نویسم اما هنوز با آن چیزی که دوست دارم فاصله ای کهکشانی دارم. آخرین داستانم اندکی تا نیمه شب بود که یک داستان کوتاه نسبتا طولانی به شمار می آمد با حدود 9400 کلمه. داستانی نبود که بشود در جلسات کارگاه داستان خواند به خاطر طولانی بودنش و وقت محدود جلسات. به پیشنهاد یکی از دوستان نقد این داستان در یک جلسه جداگانه انجام گرفت. جلسه نسبتا خوبی که جای خیلی ها خالی بود چه آنها که در زنجان نبودند و چه آنها که بودند و نیامدند یا نتوانستند بیایند. وظیفه خودم دانستم که از علیرضا پیرمحمدی، مهدی رفیعی، مهدی قلمی، محمدرضا بازرگانی، فرزاد بیات موحد، محمدعلی خامه پرست، محمود مرادی و علی قاسمی که وقت گذاشته و داستان را خوانده بودند و با نقدهای خوبی که کردند راههای جدیدی را در داستان پیش رویم گذاشتند؛ از پریناز رحیمی و حسن پاکزاد به خاطر زحمتشان در هماهنگی جلسه و سایر دوستانی که بیش از دو ساعت از وقتشان را همراه ما در جلسه گذاشتند تشکر و قدردانی نمایم. قطعا چنین برنامه هایی دوباره تکرار خواهد شد برای داستانهایی از سایر دوستان.

چاپ کتاب جرایم و مجازاتهای سردفتران

کتاب «جرایم و مجازاتهای سردفتران در حقوق ایران » منتشر شد.

این کتاب که نوشته سلمان کریمی و سید سعید صفوی است در 152 صفحه و تیراژ 1000 جلد توسط  انتشارات جهاد دانشگاهی  منتشر شده است.

کتاب حاضر را سلمان کریمی و سید سعید صفوی (عضو هیات علمی و معاون دانشگاه پیام نور استان زنجان) در قالب طرح تحقیقی در سال 1391 نوشته و کار ویرایش و چاپ آن در سال جاری انجام گرفته است.

این کتاب دارای دو بخش است. بخش نخست که کلیات است شامل فصل های تاریخچه ثبت اسناد، سند، دفترخانه اسناد رسمی، دفاتر ازدواج و طلاق، کانون سردفتران و دفتریاران، مسئولیت سردفتران و دفتریاران و آیین رسیدگی است و بخش دوم که عنوان جرایم و مجازاتها را یدک می کشد دارای چهار فصل توبیخ کتبی، انفصال، حبس و جزای نقدی وشلاق و لغو پروانه یا سلب صلاحیت است.

برگزاری کارگاه داستان

کارگاه داستان با حضور مهران مرتضایی روز چهارشنبه (امروز) از ساعت ۳۰/۱۵ در فرهنگسرای امام خمینی زنجان برگزار می گردد. با توجه به اقامت کوتاه مهران در ایران فرصت مغتنمی برای بچه های داستان است. پس علاوه بر شرکت سایر دوستان راهم مطلع سازید.

شکار دوباره گوسفند وحشی موراکامی

 

«شکار گوسفند وحشی» اثر هاروکی موراکامی با ترجمه محمود مرادی منتشر شد؛

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ترجمه مرادی از رمان «شکار گوسفند وحشی» در حالی به تازگی منتشر شده که حدود دو هفته پیش ترجمه مهدی غبرایی از همین رمان با عنوان «تعقیب گوسفند وحشی» راهی کتابفروشی‌ها شد. نسخه اصلی این رمان در سال 1982 منتشر شده و در همان سال جایزه ادبی نوما را دریافت کرد. 

«شکار گوسفند وحشی» به سبک بیشتر داستان‌های موراکامی نوشته شده، داستان این کتاب با پایانی عجیب همراه است و تفاوت بارز آن نسبت به رمان‌ها و داستان‌های دیگر موراکامی، این است که وی در «شکار گوسفند وحشی» نوشتن در ژانر پلیسی ـ جنایی را تجربه کرده است. این کتاب روایت شخصیت اصلی داستان از تعقیب کردن گوسفند وحشی افسانه‌ای است که در جسم انسان‌ها حلول می‌کند.

در بخشی از این رمان آمده است: «ساختمان هتل پنج طبقه بود اما می‌شد یک قوطی غول‌پیکر هم باشد که روی یک طرف ایستاده است. خیلی قدیمی نبود اما تا حد زیادی مستعمل بود. به احتمال زیاد از همان موقع که ساخته شده بود مستعمل بود. هتل دلفین ما چنین جایی بود اما از قرار معلوم نامزدم به محض این‌که چشمش به آن افتاد عاشق آن‌جا شد.»

از موراكامی تاكنون آثاری چون «كافكا در كرانه»، «پس از تاریكی»، «داستان‌های روز تولد»، «گربه‌های آدمخوار»، «چاقوی شكاری» و «سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا» با ترجمه مهدی غبرایی، «از دو كه حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» با ترجمه مجتبی ویسی، «نفر هفتم» با ترجمه محمود مرادی، «كافكا در ساحل» با ترجمه گیتا گركانی، «ابرقورباغه و پای عسلی» و «داستان‌های تولد» با ترجمه فرناز حائری و آسیه و پروانه عزیزی در ایران ترجمه و منتشر شده است. برخی آثار وی با تغيير كمی در عنوان، توسط مترجمان مختلف ترجمه شده  و به چاپ رسیده‌اند.

مرادی تاکنون دو اثر دیگر از موراکامی را با عناوین «نفر هفتم» و «دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای آوریل»  به فارسی برگردانده است.

«شکار گوسفند وحشی» اثر هاروکی موراکامی با ترجمه محمود مرادی در 424 صفحه و به بهای 20 هزار تومان از سوی نشر ثالث منتشر شده است.

لازم به ذکر است که هرسه ترجمه محمود مرادی با توجه به اینکه خودش نیز داستان نویس است جالب و کم نقص تر به نظر می رسد.

محمدرضا بایرامی

عصر روز سه شنبه سوم دیماه جلسه ای با حضور محمدرضا بایرامی برگزار شد. در این جلسه پرسش و پاسخ که متولی آن سازمان بسیج هنرمندان بود وی به سئوالات حاضرین در مورد نویسندگی پاسخ گفت.

زندگینامه: محمدرضا بایرامی متولد 1344 است. تا به حال سیزده كتاب داستان، كه دو خاطره از دفاع مقدس در میان آنها دیده می‌شود به چاپ رسانده است. تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدۀ آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس. علت این امر هم آن است كه بایرامی از روستاست و در روستا بوده. در اواخر دورۀ دبستان خانواده‌اش روستا را ترك می‌كنند و به تهران می‌آیند. هنوز خاطرات كودكی در ذهنش وجود دارد و موجدِ آثار ارزشمندی از او شده است. آثار بایرامی تا به حال از ده مرجع، موفق به دریافت جایزه شده است. یك جایزه بین‌المللی هم در كارنامۀ خود دارد.

بایرامی با کتاب کوه مرا صدا زد از قصه‌های ساوالان توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوییس و نیز جایزه کتاب سال سوییس را از آن خود نماید. خانم یوتا همیل رایش کتاب کوه مرا صدا زد را به آلمانی ترجمه کرده‌است. وی یکی از بهترین داستان نویسان کودک ونوجوان ۲۰ سال اخیر است. وی در حال حاضر رییس خانه داستان ایران است.

«کوه مرا صدا زد»، از مجموعه قصه های ساوالان کتابی است داستانی نوشته‌ محمد‌رضا بایرامی. این‌کتاب از مجموعه کتابهای طلایی سوره مهر است که توانسته جوایز بسیاری را در داخل و خارج کشور به خود اختصاص دهد .

داستان درباره نوجوانى به نام «جلال» است که در روستایی در کوههاى سبلان زندگى میکند. در یکی از روزها بیماری سختی بر پدر جلال مستولی می شود و جلال برای یافتن حکیم و مداوای پدر با اسب خود «قاشقا» به روستای همسایه مى‏رود... حکیم بر بالین پدر حاضر می شود و با معاینه پدر توصیه می کند که فورا او را جهت معالجه به شهر ببرند... عمو اسحق پدر را براى معالجه به شهر می‏برد... اما بیماری پدر بسیار وخیم است و حکیم و پزشکان شهر نمى‏توانند پدر را نجات دهند و او می‏میرد. اینجاست که جلال خانواده خود را بدون سرپرست می بیند و تصمیم می گیرد هر طور که شده جای خالی پدر خود را پر کند... در این کتاب شاهد ارتباطی زیبا با طبیعت هستیم.

كتاب پل معلق اين نويسنده تاكنون پنج چاپ را از سر گذرانده است.

آثار:
كوه مرا صدا زد (رمان) ، بر لبۀ پرتگاه (رمان) ، بعد از كشتار (مجموعه داستان) ، رعد یك بار غرید (داستان)، دود پشت تپه (رمان نوجوانان) ، عقاب های تپۀ60 (رمان نوجوانان) ، دشت شقایق ها (خاطرۀ ادبی) ، هفت روز آخر (خاطرۀ ادبی) ، به كشتی نشسته (داستان) ، به دنبال صدای او (مجموعه داستان) ، عبور از كویر (داستان) ، همراهان (مجموعه داستان) ، دره پلنگها و …

به مناسبت دو مناسبت

به مناسبت 19 مهر سالروز تولد استاد محمدرضا شفیعی کدکنی و 20 مهر روز حافظ دو مطلب از محمد مرفه به عاریه گرفته ام :

 1-      مهر مصادف با روز بزرگداشت حافظ در ایران است و همه‌ساله گروهی از محققان، کتابشناسان، اهل ادب و قلم این روز را گرامی می‌دارند و در جوار آرامگاه او در شیراز حافظ را تکریم می‌کنند.

 همه ساله به این مناسبت برنامه‌هایی متنوع در بزرگداشت این شاعر بلند آوازه ایرانی برپا می‌شود. اگر دقت کنیم در خواهیم یافت که گرچه دیوان حافظ در بیشتر خانه‌های ما ایرانیان در کنار قرآن دیده می‌شود، اما بسیاری از ما هنوز با دلی پر ذوق و شوق و قلبی سرشار از ولع در راستای شناخت اندیشه و شخصیت حافظ بیش از چند غزل او را نخوانده‌ایم! این را شاید بتوان به پای اهمال ما نوشت که کمتر با غزل‌های ناب او چنان که باید و شاید مأنوس شده‌ایم. شاید روز بزرگداشت حافظ این بهانه را به دست دهد تا او را بیشتر و بهتر بشناسیم.

شناخت‌شناسی حافظ

خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی در 706 هجری شمسی متولد شد و در 796 درگذشت. بسیاری از خاورشناسان و ادب‌پژوهان او را بزرگترین غزلسرای تاریخ ادبیات ایران می‌دانند. او در فاصله حکمرانی بین چنگیر و تیمور به دنیا آمد؛ در عصری که از عظمت و شکوه و سربلندی و وحدت و اتحاد سیاسی و ملی ایران خبری نبود. حاف1 چشمه‌ حیات در درون ظلمت بود. گویی خداوند او را برای تسلا‌بخشیدن به خاطر مجروح و آزرده ایرانیان برگماشته بود. او بی آن که پیغمبر باشد صاحب کتاب بود. کتابی زندگی بخش و احیاگر که 6 قرن است، همچنان از آن نسیم حیات می‌وزد. شاه مظفر در حیات پدر به سال 754 قمری فوت کرد و چهار پسر داشت. از جمله شاه یحیی و شاه منصور که هر دو از ممدوحان حافظ بوده‌اند.

استادبهاءالدین خرمشاهی در جایی می‌نویسد: «سبک حافظ در سراسر تاریخ هزار و صد –دویست ساله شعر فارسی، یگانه و منحصر به فرد است. موقعیت هنری حافظ از هر شاعر دیگری در تاریخ ادب ما حساس‌تر است. حاف1 غزل، یا بلکه شعر فارسی را به دو بخش تقسیم کرده است. گیرنده و فراگیرنده و عصاره کشنده پانصد سال شعر فارسی پیش از خود است و سپس تعیین کننده سرنوشت شعر پس از خویش که در یک جریان بزرگ آن شعر سبک هندی است و حافظ بزرگترین الهام بخش و زمینه ساز آن است.»

جهان‌بینی حافظ

«برو ای واعظ و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست»

با نگاهی به همین بیت از حافظ شیرازی می‌توان در یافت که او نگاه خوش و مساعدی نسبت به واعظ در شعرهایش ندارد. و یا در جایی دیگر می‌نویسد:

«برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتاده ست»

حافظ با نگاهی ملامت‌گر، شیخ، زاهد، واعظ و غیره را سرزنش می‌کند. زاهد را ریاکار توصیف می‌کند و تنها راه یافتن حقیقت را پیروی از پیر گوشه میخانه و یا پیر خانقاه می‌داند. تنفر او از زاهد ریائی به حدی است که در آغاز یکی از غزلهایش می‌آورد:

«روزه یکسو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

توبه زهد فروشان گران جان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست.»

حافظ راز شاد زیستن را سبک‌جان بودن می‌داند در حالی که زاهد را «گران جان» توصیف می‌کند و این وصف در نظر او مذموم است. در نقطه مقابل، حافظ رند اهل طرب و نوشنده می را برتر و بزرگتر از زاهد و شیخ می‌داند و در جایی دیگر می‌نویسد:

«احوال قاضی و شیخ و شرب الیهودشان

کردم سوال صبحدم از پیر می‌فروش

گفتا نگفتنی است سخن گرچه محرمی

درکش زبان و پرده نگهدار و می بنوش»

استادخرمشاهی در جایی دیگر درباره حافظ می‌نویسد:

«حافظ با آن که هنرمند و اندیشه ور ژرف‌کاوی است، زندگی ساده‌ای داشته است. نه حرص مال و منالی، نه حب جاه و مقامی، نه لاف کرامات و مقاماتی. نه گوشه‌گیر بوده است و نه صدرنشین. نه غرق در ناز و نعمت و نه گرفتار فقر و محنت. در گذران معیشت، طبعی آسانگیر و خرسند و خشنود داشته است. بی آنکه اهل دنیا باشد، دنیا و خوشی‌های دنیوی را مغتنم می‌شمرد.»

روز بزرگداشت حافظ شاید بهانه‌ای باشد که جهان ذهنی او را بهتر بشناسیم و با مطالعه آثارش او را دست‌کم با شاعرانی چون خیام مقایسه کنیم و با قرابت‌های ذهنی آن‌ها بیشتر آشنا شویم. این روز را باید دست‌اندرکارن فرهنگی بیشتر قدر بدانند و برنامه‌هایش را با اهتمام جدی‌تری به اجرا در آورند که بسنده‌کردن به چند محفل و سخنرانی، حق مطلب را درباره حافظ شیراز ما ادا نمی‌کند.

 2-      نوزدهم مهرماه سالروز تولد محمد رضا شفیعی کَدْکَنی زادهٔ ۱۹ مهر ۱۳۱۸ در کدکن تربت حیدریه از نویسندگان و شاعران امروز ایران است.

به همین مناسبت مصطفی محدثی خراسانی از شعرای معاصر یادداشت کوتاهی را به ایشان تقدیم کرده است:

مهرماه، فرارسیده است،ماه تولد مهرو معرفت،ماه گشوده شدن افق های کشف و شهود و دعوت انسان به سیر انفس،در آفاق جان،ماه مهراست ،ماه تولد شعر و شاعران،ماه تولد محمد رضا شفیعی کدکنی که شفیع شعر روزگارماست،معمار بلاغت نوین که راه رستگاری در شعر رابه این نسل در آینه آثارش نمایاند.

این رباعی را درآستانه سالروز ولادت «علامه محمدرضا شفیعی کدکنی» به پیشگاه حضرتش تقدیم می‌کنم.

این چشم دوباره روشنی می‌خواهد

فرزند نخوانده‌ای تنی می‌خواهد

تا جلوه نو کند درآن، سکر سماع

آیینه شعر «کدکنی» می‌خواهد

 منبع: http://moraffah.blogfa.com

ضرورت توجه به ادبیات معاصر

یکی از مسئولین هنری استان در زمینه ادبیات، زیر تیتری با عنوان مطلب جاری به عوامل ضعف ادبیات معاصر پرداخته بود و نکاتی متذکر شده بود که قابل تامل است. وی در بخشی از سخنانش یکی از عوامل این ضعف را عملکرد هنرمندان و متولیان فرهنگی ذکر کرده بود عاملی که در زنجان بیش از همه چیز به چشم می زند در دهه گذشته متولیان امر ادبیات استان غالبا از جنس ادبیات نبودند و آشنایی و تسلط کافی در ارائه برنامه های جامع و مفید برای تولید آثار بهتر و پیشرفت وضع ادبیات نداشتند و به غیر از معدودی از مسئولان  بقیه از مشاوره با هنرمندان(نویسندگان و شعرا) نیز پرهیز می کردند و با وجود برنامه های نامناسب و غیرهدفمند، صد البته هنرمند انگیزه هایش را برای خلق اثری مطلوب از دست می دهد.

انگیزه های مالی نیز در هنر نقش موثری دارد چرا که باعث می شود هنرمند به نسبت وقتی که برای نوشتن می گذارد از دغدغه های مالی فارغ شود البته در ایران تاکنون به نویسندگی و شاعری به عنوان شغل نگریسته نشده است و ارتزاق شعرا و نویسندگان از راه نوشتن نیست. علاوه بر ضعف مدیریت، ضعف آثار و دغدغه های اولیه زندگی مردم(که صد البته مطالعه دغدغه اولیه شان نیست)، فقر فرهنگی و فقر مطالعه که حتی تحصیل کرده ها هم مستثنی نیستند و صد البته تیراژ خیلی اندک کتابها عمده دلایل فقدان انگیزه کافی برای نوشتن است. تیراژ 1000 جلد که گاهی حتی در عرض دو سال هم به تجدید چاپ نمی رسد را نمی توان پشتوانه خوبی برای یک نویسنده یا شاعر دانست.(مقایسه کنید با تیراژ میلیونی کتاب در کشورهایی که جمعیت شان با ما برابر است - یا حتی با سوریه و لبنان و آذربایجان و ... که در مقابلشان دم از فرهنگ و علم می زنیم- ).

این مسئول محترم در قسمتی از سخنانش گفته:« حوزه هنری زنجان در بحث ادبیات معاصر فقط به کارگاه های شعر و داستان اکتفا کرده است، در واقع اقدامی که بتواند به رشد و ارتقای سطح ادبیات معاصر بینجامد صورت نگرفته است. »

عارضم خدمت دوست عزیزمان که حتی تشکیل کارگاه داستان و شعر اگر با برنامه و هدفمند باشد و برای یک دوره مشخص اهداف خاصی تعیین شده باشد و حرکت در همان مسیر باشد در پیشبرد شعر و داستان موثر است چطور که خیلی از بزرگان ما از همین جلسات برخاسته اند. این که چرا جلسات حوزه به نتیجه نرسیده بحث جداگانه ایست که برمی گردد به مدیریت، برنامه ریزی و صدالبته هزینه ای که می کند.

ایشان به عدم تعامل مناسب هنرمندان و متولیان فرهنگی اشاره کرده اند و گفته اند در بحث قرارداد هنرمند نسبت به قرارداد خود حسن کار نشان نمی دهد و مسئول هنری نیز در تقابل این امر هنرمند را به حاشیه سپرده.

این دوست عزیزمان در این مورد کمی از انصاف دور شده اند. کدام قرارداد؟ با کدام مبلغ و با چه کسی؟ مسئولین محترم وقتی با نویسندگان و شعرای همشهری خودمان قرارداد می بندند برای 12 جلسه 3 ساعته 100 هزار تومان دستمزد می دهند و وقتی نویسنده یا شاعری هم سطح یا پایین تر از استان دیگری می آورند برای هر جلسه 100-150 هزار تومان هزینه می کنند. بماند این حرفها! سالهاست که مرتضایی ها و خامه پرست ها و وحیدی ها به این قراردادها عادت کرده اند و فقط به عشق اعتلای شعر و داستان زنجان زحمت می کشند و وقتی به مسئولی بله بله و چشم چشم نگفتند از جلسات حذف می شوند نه به خاطر عدم حسن اجرای قرارداد جناب حیدری! اما قطعا به حاشیه نمی روند که هنرمند در بطن جامعه است و خلق اثر سوای شرکت در جلسات است. اگر مسئول هنری به زعم خود با جلوگیری از حضور شاعر یا نویسنده ای در جلسات قصد حذف او را دارد از این غافل است که نویسنده و شاعر به نوشتن زنده است نه به شرکت در جلسات. شرکت نویسنده و شاعر در جلسات برای دیگران سودمندتر است تا خودش! با حذف هنرمند از جلسات بیش از آنکه خودش متضرر شود در مرحله اول جامعه و هنرجویان و در مرحله دوم خود مسئول هنری متضرر می شود که کارش دادن بیلان سالانه و نشان دادن عملکرد خوب خود به مسئولان مافوقش می باشد.

البته حرف برای گفتن زیاد است ولی فعلا ناگفته ماندنش به صلاح است.

چند کتاب مفید برای نوشتن

هفته پیش دوست عزیزی که علاقمند به داستان نویسی بود از من خواست تا لیست  تعدادی از کتاب که می تواند در امر نوشتن کمکش کند در اختیارش بگذارم. من تا به حال نشنیده ام خواندن تئوری صرف یا اصول نقد کسی را نویسنده کرده باشد. یک نفر علاقه مند را خواندن با تعمق رمان و داستان و البته تمرین نوشتن، داستان نویس می کند و دانستن اصول داستان نویسی و تکنیکها و مهارتهای آن و شناخت عناصر داستان راه بهترنوشتن را برایش هموار می کند.

حالا لیستی از کتابهایی که در خانه داشتم تهیه کرده ام که امیدوارم مطالعه بخشی از آنها، خواسته اش را برآورده کند.

1-      درسهایی درباره داستان نویسی – لئونارد بیشاپ

2-      تراز یا روش نویسندگی – اسداله مبشری

3-      داستان نویسی نوین – دیمون نایت

4-      هنر رمان – ناصر ایرانی

5-      درباره رمان و داستان کوتاه – سامرست موام

6-      داستان کوتاه – یان رید

7-      فن رمان نویسی – داین دات فایر

8-      راهنمای داستان نویسی – جمال میرصادقی

9-      راهنمای نوشتن داستان کوتاه – جک ام. بیکهام

10-   کتاب ارواح شهرزاد – شهریار مندنی پور

11-   جنبه های رمان – ادوارد مورگان فورستر

12-   فن داستان نویسی – ترجمه محسن سلیمانی

13-   راهنمای نگارش گفتگو- ویلیام نوبل

14-   کارگاه سناریو – گابریل گارسیا مارکز

15-   روایت داستانی: بوطیقای معاصر – شلومیت ریمون – کنان

16-   نظریه های رمان – دیوید لاج

17-   خلق داستان کوتاه – دیمون نایت

18-   ادبیات داستانی – جمال میرصادقی

19-   پیدایی قصه – ایان وات

20-   هنر داستان نویسی – ابراهیم یونسی

21-   عناصر داستان – جمال میرصادقی

22-   هنر قصه گویی خلاق – جک زایپس

23-   دنیای قصه گویی – آن پلووسکی

24-   ساخت رمان – ادوین میور

25-   قصه نویسی – رضا براهنی

26-   شخصیت پردازی  و زاویه دید – اورسون اسکات کارد

27-   خلق شخصیت – لیندا سیگر

28-   داستان نویسی جریان سیال ذهن – حسین بیات

29-   استعاره و مجاز در داستان

30-   طرح در داستان – آنسن دیبل

31-   شروع، میانه، پایان – نانسی گرس

32-   تعلیق و کنش داستانی – ویلیام نوبل

33-   توصیف در داستان – مونیکا وود

34-   صحنه و ساختار در داستان – رونالد توبیاس

35-   درونمایه داستان – رونالد توبیاس

36-   سبک و لحن در داستان – جانی پین

37-   گفتگو نویسی در داستان – اویس تورکو

38-   چگونه داستان کوتاه بنویسیم – سلمان کریمی

39-   زاویه دید در داستان – جمال میرصادقی

40-   قصه روان شناختی نو – له اون ایدل

 

هشتمین جشنواره شعر و داستان استان

بعد از دو سال وقفه جشنواره شعر و قصه استان به همت بچه های انجمن ادبی اشراق برگزار می شود با این که زمان دقیق برگزاری جشنواره هنوز اعلام نشده امیدواریم تا آخر شهریور این اتفاق بیفتد. مهلت ارسال آثار ۱۰ تیر ۹۲ تعیین شده و شاعران و نویسندگان زیر ۲۵ و بالای ۲۵ سال می توانند در شعر سپید فارسی و غزل فارسی و شعر ترکی و داستان فارسی و ترکی در این جشنواره شرکت کنند.

برای اطلاعات بیشتر به وبلاگ جشنواره    http://8festival.blogfa.com/مراجعه فرمایید.

درگذشت جلیل شهناز

جلیل شهناز در اول خرداد سال ۱۳۰۰ در اصفهان به دنیا آمد. شعبان خان پدر جلیل شهناز علاوه بر تار که ساز اختصاصی او بود، سه‌تار و سنتور هم می‌نواخت.

جلیل شهناز از بزرگ‌ترین و سرشناس‌ترین نوازندگان تار و سه تار سدهٔ اخیر در ایران است که توانست با استفاده از تکنیک‌های برجسته در شیوه تارنوازی بسیاری از ردیف‌های موسیقی سنتی ایران را با تار بنوازد که از جمله آن‌ها نواختن در مایه دشتی و دشتستانی است.

جلیل شهناز، از کودکی به موسیقی علاقه‌مند شد و نواختن تار را در نزد عبدالحسین شهنازی و برادر بزرگ خود حسین شهناز که به خوبی ساز می‌نواخت، آغاز کرد. پشتکار زیاد و استعداد شگرف جلیل به حدی بود که در سنین جوانی از نوازندگان خوب اصفهان شد.

شهناز، در جوانی با حسن کسایی (نوازندهٔ سرشناس نی) آشنا شد که این آشنایی آغاز همکاری بلندمدت آن دو بود. جلیل شهناز از سال ۱۳۲۴، در تهران ساکن شد و با رادیو تهران شروع به کار کرد و در بسیاری از برنامه‌ها به عنوان تک‌نواز شرکت کرد.

این نوازنده تار در طول زندگی هنری خود با هنرمندان والای کشور از جمله فرامرز پایور، حبیب الله بدیعی، پرویز یاحقی، همایون خرم، علی تجویدی، منصور صارمی، رضا ورزنده، امیر ناصر افتتاح، جهانگیر ملک، اسدالله ملک، حسن کسائی، محمد موسوی، تاج اصفهانی، ادیب خوانساری، محمودی خوانساری، عبدالوهاب شهیدی، اکبر گلپایگانی، حسین خواجه امیری و محمد رضا شجریان همکاری داشته‌است.

شهناز در سال ۱۳۸۳ به عنوان چهره ماندگار هنر و موسیقی برگزیده شد. همچنین در ۲۷ تیر سال ۱۳۸۳، مدرک درجه یک هنری (معادل دکترا) برای تجلیل از یک عمر فعالیت هنری به جلیل شهناز اهدا شد.

جلیل شهناز، علاوه بر نواختن تار، که ساز اختصاصی اوست، با نواختن ویولون، سنتور و تمبک نیز آشنایی دارد.

استاد جلیل شهناز خرداد سال 1392 در سن 92 سالگی درگذشت.

 

زنی را می شناسم من

  • زنی را می شناسم من
    فریبا شش بلوکی

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دوصد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرودعشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرادل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی
نمازنور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
زمردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگرچه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگربیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنارسفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
ومن تکرار خواهم کرد
سرودلایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زندفریاد که: بسه

زنیر ا می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
وچون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخروار خندیده!

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
زبس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمیدانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
زمردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من

سال مار مبارک

آغاز سال جدید را به همه دوستان تبریک می گویم و در آغازین روزهای سال آرزومندم سالی سرشار از شادی، بهروزی و سلامتی داشته باشند. از اینکه برای فرد فردشان جداگانه کامنت نگذاشتم عذر       می خواهم. از آقایان مرادی و قاسمی و شیخ احمدصفاری و قلمی و خانمها امینی و رحمانپور و رضایی بخاطر پیام تبریک شان سپاسگزارم.

 

اگرکوسه ها آدم بودند

 ·برتولت برشت

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:  اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟  آقای کی گفت:البته! اگر کوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی میساختند همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند مواظب بودند که همیشه پرآب باشد هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است! برای ماهی ها مدرسه میساختند وبه آنها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند درس اصلی ماهیها اخلاق بود به آنها می قبولاندند که زیباترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند به ماهی های کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می آید اگر کوسه ها آدم بودند در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میاوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند همراه نمایش آهنگهای مسحور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند.
در انجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می آ موخت :

زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود

مسافر

این روزها حس غریبی دارم. حس مسافر غریبی که بار سفرش را توی دنیای ۲۰۰۰ سال پیش بسته و با یک بقچه ی سر یک چوبدست قدم توی راه گذاشته و نیم نگاهی هم به پشت سر دارد. حس غریب رفتن و کنجکاوی هایش با حس ماندن و زیستن با گذشته های دور دور (اینرسی سکون مردمان این دوره) به هم آمیخته و پای رفتن را سست کرده. این روزها نه حوصله خواندن هست نه نوشتن نه گفتن و خندیدن و نه حتی گوش دادن به آهنگ جدید محمد اصفهانی که می خواند:

 بهشت از دست آدم رفت، از اون روزی که گندم خورد

ببین چی میشه اون کس که یه جو، از حق مردم خورد

 

کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن

یه روزی هر کسی باشن، حساباشونو پس می‌دن

 

عبادت از سر وحشت، واسه عاشق عبادت نیست

پرستش راه تسکینه، پرستیدن تجارت نیست

 

سر آزادگی مردن، ته دلدادگی میشه

یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه

 

کنار سفره‌ی خالی یه دنیا آرزو چیدن

بفهمن آدمی، یک عمر بهت گندم نشون می‌دن

 

نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه

خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی‌بخشه

 

کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می‌گیرن

گمونم یادشون رفته همه یک روز می‌میرن

 

جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم

همه یک روز می‌فهمن چه جوری زندگی کردیم

 

 

نقد ترانه های فی می

بالاخره بعد از دو سال جلسه نقد مجموع ترانه های فی می که شامل سه کتاب برای گروه سنی الف و ب است برگزار می گردد. این کتابها در سال ۱۳۸۹ توسط نیکان کتاب انتشار یافته اند و چاپ اول آنها که هرکدام در تیراژ ۳۰۰۰ و به قیمت ۱۰۰۰ تومان چاپ شده بود.

جلسه نقد ترانه های فی می قرار است روز شنبه ۳۰/۱۰/۹۱ از ساعت ۴ الی ۶ در سالن سهروردی(طبقه فوقانی کتابخانه سهروردی) برگزار گردد. 

در انتظار طلوع

این داستان را آبانماه سال۸۰ نوشتم و با آنکه سالها می گذرد همچنان قبولش دارم و مطمئنم اگر امروز هم بنویسم چیزی بهتر از این نخواهم نوشت گرچه نیاز به اندکی ویرایش(مخصوصا از نظر نقطه و علامتگذاری)دارد.  

با زنجير بستي‌ام؛ دستم را! دلم را كه آزاد دارم، به زنجيرت نيست. بسته بودم روزي، واكندم، نبودي آن ضريجي كه بايد دخيل مي‌بستم بستم‌اش جاي ديگر. مگر التماست نكردم؟ خواسته را مگر چند بار بايد خواست؟! نشستم، گفتني‌ها را گفتم. گرچه مي‌دانستي امّا باز نگذاشتم حرفي ناگفته مانده باشد. مي‌دانستي و باز نشستي تا آخرش را شنيدي! خيال كردم كه ديگر رسيده‌ام. مي‌گيري دستم را. امّا كو تاخواسته؟! اشتباه بود اگر تا آخر دخيل بر ضريح خالي مي‌بستم. التماس خواجه مي‌كردم كه زائر خانه شوم، بي‌آن كه حرفي با صاحبخانه گفته باشم. گم كرده بودم، راه را، خانه را، خود را.

سرش را ميان دست‌هاي خون‌آلودش گرفت و موهايش را چنگ زد. اشك گونه‌هاي استخواني‌اش را كه زير ريش روشن كم‌پشت‌اش به سفيدي مي‌زد، خيس مي‌كرد. نفس‌اش به شماره افتاده بود و در تاريك روشن‌انباري جز خس خس نفس‌هايش چيزي به گوش نمي‌رسيد. مچ دست‌هاي بسته به زنجيرش زخمي و خوني بود. سرش روي ديوار كاهگلي نمدار انباري لغزيد و روي شانه‌اش افتاد.

مي‌توانستي اين‌بار را هم نشنيده بگيري و مرا به حال خودم رها كني. چه ديدي از دو سالي كه شنيدي و نشنيدي؟ دانستي و به رويت نياوردي؟ ديدي و حرفي نزدي؟! آخرين بار را هم نمي‌ديدي و نمي‌شنيدي. اين كار را هم نكردي لااقل گوشي را برنمي‌داشتي و به حرف‌هايمان گوش نمي‌دادي؛ مي‌دانستي كه آن طرف خط با من كار دارند نه باتو؛ با من قراردارند؛ اين را ساعت قديمي روي ديوار مي‌دانست، گوشي هم!گوش ايستادي و شنيدي. ساعت را، كوه را، آبشار را، صخره را، من را، او را. بعد از آن بود كه ديوانه شدي و به زنجيرم كردي.

زنجير را كشيد. نرده‌ي زنگ‌زده‌ي انباري تقّي كرد و گرد و غبار روي زخم مچ‌اش را كه زنجير در آن جا كرده بود، پوشاند. روي خون دستان‌اش را هم. دوباره كشيد، محكم‌تر و نعره زد. محكم‌تر و بلندتر نعره زد. نگاهي به زنجير كرد و به نرده. غبار روي لب‌اش را با زبان گرفت و زنجير را كشيد. نعره زد و كشيد. نعره زد و سرش روي شانه‌اش افتاد و با پشت به ديوار چسبيد.

آبشار را نبودي ببيني هر روز صبح كه دلتنگي‌هايم را با آن روانه مي‌كردم. صخره را كه مي‌نشستم بر لبه‌اش روزهاي سرد زمستان هم، آبشار جاري در زير يخ‌ها را، درختان پنهان شده در برف را. كجا بودي اين چند سالي كه مي‌نشستم و تنها زندگي مي‌كردم كوه را، صخره را، آبشار را؟ دلتنگي‌هايم را كه جا نمي‌گذاشتم! دلتنگ‌تر مي‌شدم به كوه كه مي‌رفتم، دلتنگي‌يِ بزرگ‌تر. با دلِ پر مي‌رفتم و پرتر برمي‌گشتم.آفتاب كه مي‌آمد و از كوه پنجه‌اي بالا مي‌گرفت، برمي‌گشتم تا فردا باز دنبال دلتنگي‌هايم بيايم و بنشينم روي سنگي كه ديگر بوي من را با خود داشت، بوي آبشار را. صخره را . از روي سنگ جاده را كه پهن شده بود روبرويم، زير پايم، زير پاي صخره، كوه، آبشار، مي‌پاييدم؛ مسافري داشتم انگار! چشم به راه، هر روز صبح، جمعه‌ها هم. نبودي تو. نبود كسي هم. من بودم و كوه. من بودم و آبشار و صخره. ماه‌ها شايد! بود گاهي يك نفر راه گم كرده كه مي‌آمد و خوشي‌اش را جا مي‌گذاشت و مي‌رفت، يا غم‌اش را.

زنجير را كشيد و نعره زد. قطره‌هاي اشك از گوشه‌ي چشمانش جاري شد، دوباره كشيد، بنلدتر نعره زد. گرد و غبار لغزيد روي شانه‌اش، سرش، مچ دست‌هاي زخمي و خون‌آلودش، پاهايش، نگاه به نرده كرد و به زنجير. بلندتر نعره زد و كشيد. گرد و غبار غليظ‌تر شد. نعره زد و كشيد. نعره زد و نرده صدا داد، ديوار هم! زنجيرها شل شدند. گرد و غبار غليظ‌تر شد و از سر تا پا به رنگ خاك درآمد. با سر به روي زمين افتاد و نرده به پشت‌اش.

آن روز هم به وقت بود كه رفتم. نيامده بود هنوز خورشيد! در راه بود. جايم روي سنگ كنار صخره خالي نبود اما! يكي مثل من چنبر زده بود رويِ سنگ و آبشار را مي‌پاييد. زني بود از پشت كه ديدم‌اش، با مانتوي آبيِ آسماني و روسريِ زرد طلايي.

شرمنده خانوم! آستانه‌اي كه بر آن نشسته‌ايد ميعادگاه من است. ماه‌هاست كه بر آن نشسته‌ام و هر روز از آن جا ديده‌ام كه خورشيد چگونه بالا مي‌آيد و جان مي‌گيرد و سايه مي‌سازد و مي‌پروراند. شرمنده! سرش را كه گرداند طلوع كرد از رويِ سنگ خورشيد. روشن شد آبشار، ديگر نديدم جاده را، كوه را، صخره را، نور بود،‌نور! زياد نبود فاصله‌ام. گُر ‌گرفتم.‌ سوختم. همانجا نشستم رويِ زمين، رو به خورشيد كه طلوع كرده بود. رو به نور، روزها و هفته‌ها. اگر نمي‌آمد هم نمي‌نشستم رويِ سنگ، منتظرش مي‌شدم. مي‌آمد امّا هر روز. مي‌نشست همانجا روي سنگي كه ديگر بويِ او را داشت. بوي صخره را، آبشار را.

دستش‌اش تكاني خورد. چشمانش را آهسته گشود و از ميان گرد و غبار، دو چشم سياهِ براق‌اش درخشيد. به تاريكي نگاه كرد. به كفِ انباري كه پر از خاك شده بود. به ديوارها كه پشت مهي از گرد و غبار بودند و در زير نوري كه از پنجره‌ي كوچك انباري مي‌تابيد پشت‌مهي كه تكان مي‌خورد كم‌رنگ‌تر به نظر مي‌رسيدند. به دست‌اش و خون دَلمه بسته‌ي آغشته به خاك روي آن. چشمانش را بست. فرو خورده‌ي ناله‌اش را با آهي بي‌صدا بيرون داد. مچ پايش تكاني خورد. دست‌اش هم. چشمان‌اش را گشود، دستان‌اش را ستون بدن، به طرفين گذاشت. سرش را كه بلند كرد دستان‌اش لرزيد. ناليد. سرش به روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد.

آنروز هم كه نشسته بود روي سنگ و انتظار خورشيد را مي‌كشيد، خودم نبودم انگار. من كه جرأت‌اش را نداشتم. لغزيدم جلو. ايستادم كنارش. فاصله‌اي نداشتم. شده بودم سايه‌اش. مي‌شنيدم صدايِ انفجار قلبم را. صدايِ نفس‌هايم را، صداي فرودادن آب دهانم را. مي‌ سوخت صورتم. انگار كه تب كرده باشم داغ شده بودم. سرخي‌‌ام را مي‌ديدم. خواستم چيزي بگويم. بگويم بانو! من هم ديده‌ام چيزي را كه شما منتظرش هستيد. من هم منتظرش بوده‌ام. همينجا كه نشسته‌ايد. مثل شما. روزها و هفته‌ها. مي‌دانم چه احساسي داريد. دلتنگ‌ايد لابد. طلوع خورشيد را كه مي‌بينيد، منتظريد كه باز شود دلتان. امّا نمي‌شود دلتنگ‌تر مي‌شويد. روزهاست كه شما هم شده‌ايد مثل من. مي‌بينمتان هر روز. دلتنگ آمدن ودلتنگ‌تر رفتن‌تان را. منتظريد شما هم. من هم. زبانم نچرخيد امّا. لرزيد صدايم. پقي كرد. دلم لرزيد كه مبادا رنجيده گردد. برنگشت نگاهم كند حتي. آشفته‌تر شدم نگاهم كه نكرد جوابم كه نداد. من بودم. آنجا. كنارش. ايستاده. گرماي بدن‌اش را لمس مي‌كردم، پس بود او هم،  امّا نگاهش بر نگشت. ايستادم. خورشيد كه بالا آمد و از كوه پنجه‌اي بالا گرفت. همچنان من بودم، او هم. ايستاده بودم منتظر. ايستاد. ايستاد و برگشت. طلوع كرد از روي سنگ خورشيد. روشن شد آبشار، صخره، كوه، سنگ. شنيدم صداي قلب‌ام را، نفس‌هايم را، فرودادنِ آبِ دهانم را. مي‌سوخت صورتم. داغ شده بودم. مي‌سوختم.

ناليد. چشمان‌اش را باز كرد. دست‌اش تكاني خورد. سرش را به اندازه‌ي كف دست از زمين بلند كرد. به پنجره نگاه كرد. به در. دست‌اش را پيش گذاشت و پاهايش را تكيه ساخت و به جلو خزيد. ناليد. دست‌اش را جلوتر گذاشت. پاهايش را روي زمين كشيد. زنجير و نرده به پشت خزيد. نگاه به در كرد. خزيد. دست‌اش را به در چوبي كشيد. در تيره شده و به رنگ خون سياه دَلمه بسته درآمد. انگشت در جرزِ دولته‌ي در كرد. كشيد، نيامد. به بالاي در نگاه كرد. محكم‌تر كشيد و ناليد. كشيد و ناليد. مُشت‌اش را بر در كوفت. كوفت و ناليد. كوفت. سرش را هم، به در، به زمين كاهگلي انباري؛ ناليد. سرش روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد.

تنها نيامده بود. همراهي داشت، منتظر ايستاده زير آبشار، صخره، كوه. پدرش بود. معرفي نكرد، شناختم امّا. ديدم آتشِ نگاهش را. نمي‌دانم با من بود يا خورشيد. او كه هر روز مي‌آمد و خورشيد را انتظار مي‌كشيد. پدرش هم مي‌دانست اين را. آتش نگاهش به خورشيد بود پس. خورشيد بود كه دخترش را هر روز وا مي‌داشت كه به پيشواز آمده و طلوع‌اش را نظاره كند. نگاه مي‌كرد، به او كه چنبرزده بود روي سنگ و قدمگاه خورشيد را مي‌پاييد. به من كه زُل زده بودم رو به خورشيد و طلوع‌اش را در حضور خورشيد انتظار مي‌كشيدم. خورشيد ديده نمي‌شد او كه روي سنگ مي‌نشست. مي‌كُشت ماهتاب را خورشيد. ايستاد. قلبم هم. برگشت و نگاهم كه كرد لرزيد دلم، تنم. خالي شدم. چشم صدا ندارد زبان دارد امّا فهميدم حديث‌اش را. ايستادم كه برود. رفت. نگريستم رفتن‌اش را. سايه به سايه. قدم به قدم، تا سر كوچه. در راه كه گشود وارد شد بي‌آن كه نگاهي كرده باشد به كوچه‌اي كه تا او فاصله داشتم. برگشت پدرش امّا. نگاهم كه كرد لرزيد تنم. گرم شدم. سر به زير انداختم. نگاه دوباره كردم. مردي ايستاده بر آستانه‌ي در با چشم‌هايش مي‌غريد. رفت و پشت سرش در را بست. شُل شد تنم.

چشمانش را گشود و به اطراف نگاه كرد. به ديوار و جعبه‌هاي شكسته‌ي گوشه‌ي انباري و پنجره‌ي بي‌‌نرده، پنجره‌ي باز كه نور از آن وارد مي‌شد. روي شكم خزيد. چسبيد به ديوار. نشست. دستانش را كه با قفل و زنجير حلقه شده بود به نرده نگاه كرد. زنجير را از لاي نرده بيرون كشيد. سنگيني زنجير دست‌هايش را پايين آورد. ناليد. زخم مُچ دست‌هايش قرمزتر شد . چهاردست و پا خزيد جلو زير پنجره. دست گذاشت روي لبه‌ي ريخته. كشيد. نتوانست. دوباره پاهايش را از زمين كند.  دستهايش كنده شد و نالید گرد و غبار روي سر و صورتش ريخت و با سر به روي زمين افتاد.

اگر نمي‌گفت هم مي‌دانستم. از همان نگاه اوّل. چشم‌ها كه دروغ نمي‌گويند به آدم. پدرش روشن بود كه تنفر دارد از من. فهميده بودم بي‌آن كه چيزي گفته باشد. حتي خيلي پيش‌تر از آنكه حرفي از دار و ندارش زده باشد. از كارخانه‌اش، خانه‌‌اش. كلّ دنيايي كه داشت. خيلي پيشترها. از آن وقتي كه ديوانه‌ام خواند شايد. مي‌داني كه من حتي اشاره‌اي نمي‌كنم به دانسته‌هايم. به قلم‌ام. او، به رخم كشيد امّا! مادياتش را كوفت بر سر دانسته‌هايم. قلم‌ام. به رُخم كشيد نداشته‌هايم را. پول را. خانه را. امّا هيچ نگفت از عشق. گفته باشد هم زير مشت و لگد كه انسان حرف حالي‌اش نمي‌شود. صداي شكستن استخوان كه نمي‌گذارد صدايي از عشق به گوش برسد. آن روز هم كه زنگ زد سه روز بود كه تنها بودم. مي‌رفتم مي‌نشستم كنارِ سنگي كه ديگر بوي او را داشت. منتظر مي‌ايستادم كه بدمد خورشيد. مي‌آمد خورشيد. بالا مي‌رفت. كور مي‌شد سايه‌ام. امّا نمي‌آمد او. صدايش را كه شنيدم لرزيد در دستم گوشي. خالي شد دلم. سُرخ شد صورتم. گرم شدم گرم. شرمنده بانو! شرمنده! چند روزي است كه مي‌روم و مي‌بينم جايي را كه هر روز مي‌نشستيد و انتظار خورشيد را مي‌كشيديد. آب مي‌شوم وقتي كه مي‌بينم محدود شده‌ايد.  خورشيد را از ديدنتان محروم نكرده بودم كاش. رنگي ندارد ديگرخورشيد. هر روز بي‌تابي مي‌كند. ديرتر مي‌آيد و زود مي‌رود. مي‌گفت كه مي‌سوزم من هم. مي‌سوزد خورشيد آري امّا نه مثل شمع. آتشم بيشتر شد حرفش را كه شنيدم. سرخ شدم، سرخ.

سرش را بلند كرد. به دست‌هايش نگاه كرد. به خون سياه دلمه بسته‌ي روي دست و لباس‌هايش. دست كشيد به صورتش، كف دستش هم خوني شد. سر بلند كرد و به پنجره‌ي بي‌‌نرده نگاه كرد. چهار دست و پا شد. جعبه‌ي كهنه‌اي كشيد زير پنجره. با دو دست چسبيد، ايستاد و بالاي جعبه رفت.  لبه‌ي پنجره را چسبيد. پاهايش را كند. به ديوار چسباند وبالاتر خزيد. تا كمر بالا رفت. كف حياط را چسبيد و خزيد توي حياط. نگاه به در اتاق كرد و در راهرو، حياط، پنجره‌ي اتاق‌ها. ديوار را چسبيد و ايستاد. در حياط را باز كرد و بيرون رفت.

آنروز هم كه كشيدي‌ام به خانه‌ي متروك پدري‌ات ضربه از سادگي‌ام خوردم. گولم زد پدر و فرزندي، مي‌گفتي كه مخالفي با ازدواجمان، هم سطح نيستم با هم. امّا نمي‌دانستم به هر قيمتي. حتّي به قيمت به زنجير كردنم. مخالفت‌هاي مادر را بهانه كردي، گفتي كه مي‌خواهي تنها باشيم. حرف‌هايي داري. مي‌‌خواهي من باشم و تو. شايد كمكم كني تو هم. گفتي كه چرا كوه؟ از آنجا به كجا؟ چرا در به دري؟ خانه‌ي پدري را تا چند صباحي كه خالي است جمع و جور مي‌كنيم و شما آنجا مي‌مانيد. قبول‌اش نمي‌كردم كاش. تو كه پاي تلفن، گوش مي‌ايستي، ديگر چه اعتمادي به تو؟! حتماً رفته تا حالا. قرارمان قبل از طلوع بود. حالا هم به گمانم چيزي نمانده تا طلوع بعدش. اگر به ميل خود برنگشته باشد هم پيدايش مي‌كنند. مي‌گفت كه تازگي‌ها پدرش از سر لج هم شده مي‌خواهد عروسش كند. هر كس غير از من. كسي كه سرش به تن‌اش بيارزد. كسي كه دستش به دهانش برسد. اين اواخر هم لقمه گرفته بودند برايش. اصرار داشتند. مي‌خواستند خواسته‌شان را عملي كنند كه ما به اين فكر افتاديم. خدا كند منتظر مانده باشد. من اگر بودم منتظرش مي‌ماندم. مي‌ماند او هم.

روي سنگ را نگاه كرد. خورشيد نبود او هم. به كنار درخت، آبشار، زير صخره، نگاه كرد. اثري از او نبود. دوباره برگشت. كنار سنگ ايستاد، به قدمگاه خورشيد نگاه كرد، نيامده بود. هوا تاريك بود. دقيق‌تر شد. صدا زد. ناليد. خبري نشد، جوابش صداي آبشار بود و صداي پيچش باد لاي شاخه‌هاي درخت. برگشت كنار سنگ روي زمين نشست. دست در بيخ سنگ كرد. چند سنگ كوچك را كنار زد. كاغذها را بيرون كشيد، نگاه كرد. يكي را باز كرد و خواند:

ـ «ساعت‌هاست كه منتظرت هستم، خورشيد طلوع كرده. سايه‌ام را خورده. از تو اثري نيست. مي‌ترسم كاري كرده باشي. بلايي سر خودت آورده باشي. بعضي وقت‌ها حرف‌هايي مي‌زدي. مي‌گفتي حاضرم به خاطر خوشبختي‌‌ات هر كاري بكنم. هر كاري. اين را به پدرم هم گفته بودي. اميدوارم كاري را كه او گفت نكرده باشي. او دروغ مي‌گفت، نمي‌فهميد. خوشبختي من با توست، نه اين كه بخاطر خوشبختي‌ام مرا كنار بگذاري، رهايم كني. يا زبانم لال نا اميد شوي از من و خوشبختي‌ام و به خاطر من خودت را فدا كني. كم كم نا اميد شده‌ام. اميدارم باشي و اين نامه را بخواني. پدرم رسيده به پاي كوه، با نامزدم ـ به قول خودش ـ نگاهم مي‌كنند. نمي‌دانم چه كار بايد بكنم. مي‌دانم به زور هم شده مي‌خواهند خوشبخت‌ام كنند. پدرم مي‌گويد:«مدتي كه با هم باشيد به هم عادت مي‌كنيد. بين‌تان محبت ايجاد مي‌شود. به هم علاقمند مي‌شويد. آن وقت تازه مي‌فهمي، اين عشق، عشقي كه الان مي‌كني هيچ نيست، بچّه بازيست.».

اين بچّه بازي را نشانشان خواهم داد. ايستاده‌اند كه بروم. مي‌روم، مستقيم از آبشار. مي‌روم روي صخره‌ها، سنگ‌ها. تو را كه نخواستند ـ من توام ـ مرا هم نخواستند. خودم را تحميل نمي‌كنم. آن‌ها را خلاص مي‌كنم، خودم را هم. با آرزوي زندگي پربار برايت. به اميد ديدار در تولد دوباره‌مان.» .

مي‌نشيم پدرم. مي‌نشينم همين‌جا كه اوّل بار ديدمش. ميعادگاهمان هميشه اينجا بود. اينجا بود كه فهميدم فلسفه‌ي طلوع را. انتظار را. انتظار طلوع را. همين جا هم فهميدم غروب را.  منتظرم كه بيايي. مي‌داني كه كجايم. خواهي آمد به سراغم. آن وقت نشان خواهم داد كه خوشبختي يعني چه. عشق يعني چه. وقتي كه آمدي خوب نگاه كن به چشم‌هايم. التماس هم خواستي بكني بكن. من هم كار خودم را مي‌كنم همچنان كه تو كار خودت را كردي. منتظرم كه بيايي. زودتر بيا.

روي سنگ كنار آبشار به انتظار نشست. ماه سايه‌اش را دوخته بود زير پايش و مرد همچنان در انتظار طلوع.

وصیت

تقریبا چندماهی است که به طور منظم در هیچ جلسه ای شرکت نمی کنم و وقتم را گذاشته ام برای تمام کردن چند کار نیمه تمام که بعضی شان چند سالی است روی دستم مانده؛ گرچه بعد از چند سال  بی نظمی باز بطور منظم نوشتن کمی برایم سخت شده.   

بچه های داستان نظر لطف دارند و گاهگاهی کامنت می گذارند و شرمنده می کنند. در اولین فرصتی که بدست بیاورم بطور منظم درجلسات شرکت خواهم کرد و تا آن زمان پنجشنبه های اول هر ماه سر جلسات آقای خامه پرست خواهم بود تا هم زیاد از جو داستان خوانی و نقد دور نمانم و هم با دوستان دیداری تازه کنم.

اگرچه دور هم نشستن و شرکت در جلسات برای نوشتن لازم است اما کافی نیست. یکی از مسائلی که در پیشرفت داستان نویس خصوصا ما داستان نویسان مبتدی موثر است شرکت در جلساتی با حضور داستان نویسان مبتدی و حرفه ای است و امیدوارم دوستان شرکت در جلسات را زیاد سرسری نگیرند و البته مهم تر از آن نوشتن داستان را.

 

پاورقی: لازم به ذکر است که این وصیت نامه من نیست.   

شانس

این مطلب را یکی از دوستان برایم میل کرده . توی وب گذاشتم شاید خواندنش بعضی ها را به یاد یکی از نوشته های خودشان بیندازد.

شانس

یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .
پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "
و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .
"خوش شانسی ؟
بد شانسی ؟
کسی چـــه میداند ؟"
هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .

حسنی نگو یه دسته گل

دوستی خواسته بود که در مورد منوچهر احترامی بیشتر بنویسم. اول خواستم بنویسم اولین فرزند خانواده ای فرهنگی و مذهبی بود که در تیرماه 1320 در یکی از محلات شرق تهران به دنیا آمد در دبستانهای محمدیه و سلمان و دبیرستانهای اقبال و مروی و دارالفنون درس خواند در سال 1343 لیسانس حقوق گرفت و در 22 بهمن 1387 بر اثر ضایعه قلبی در بیمارستان بستری شد و چند روز بعد درگذشت. اما دیدم اینها هیچکدام ربطی به زندگی هنری یک هنرمند ندارد کل زندگی هنرمند خلاصه می شود در آثارش و تلاش هایش برای خلق این آثار. پس تصمیم گرفتم آثار چاپ شده اش را معرفی کنم و دو اثر معروفش را که به گمانم اکثر بچه ها حتی شده برای یکبار شنیده یا خوانده اند می آورم و به گمانم همین دو شعر برای جاودانگی منوچهر احترامی کافی بود

ادامه نوشته

برای هویج

دوست عزیزی به اسم هویج پیغامی خصوصی برایم گذاشته که به نظرم  با توجه به اسم مستعار نویسنده لزومی به خصوصی بودن نداشت. اما متن پیام هویج:

«شما شریک دزدی یا رفیق قافله؟ تکلیفت با ادبیات معلوم نیست ها...با کدوم جریانی؟پست مدرنی ؟کلاسیکی؟ مدرنی ؟رمانتیکی ؟سور رئالی ؟رئالی ؟ ... از آب گل آلود هم خوب بلدی ماهی بگیری...از اون ترک های مارمولک..»

خدمت دوست عزیزم عرض کنم من نه شریک دزدم و نه رفیق قافله. من به علت لذت زیاد خواب صبحگاهی جامانده از کاروانم. بسته به این که چه کسی نگاهم می کند تعبیر خود را دارد شریک دزد، رفیق قافله، ماهیگیر، مارمولک و...

اما در مورد اینکه با کدام جریانم! هیچ کدام از این مکاتبی که گفتی ربطی به من ندارند. من بعضی وقتها به خیال خودم داستان می نویسم و در این نوشته ها سعی ام این است که نوشته ام داستان باشد؛ مستقل مستقل. همین!

مارها و لک لک ها

منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست
متن زير داستان كوتاهي از اوست

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان